- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چنین نقلست کایّوب پیمبر که عمری در بلائی بود مضطر
2 هم از گرگان دنیا رنج دیده هم از کِرمان بسی سختی کشیده
3 درآمد جبرئیل و گفت ای پاک چه میباشی، بنال از جان غمناک
4 که گر باشد ترا هر دم هلاکی ازان حق را نباشد هیچ باکی
5 اگر عمری صبوری پیش آری نهٔ حق گر صبوری بیش داری
6 چنان تقدیر گردانست پرگار زوَی کس نیست یک نقطه خبردار
7 نه دل از دل خبر دارد نه جان هم ولی کاری روان بی این و آن هم