- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زهی! زلف و رخت قدری و عیدی قمر حسن ترا کمتر معیدی
2 همه خوبان عالم را بدیدم بر آن طوبی ندارد کس مزیدی
3 مراد چرخ ازرق جامه آنست که باشد آستانت را مریدی
4 برآن درگه بمیرم، بس عجب نیست به کوی شاهدی گور شهیدی
5 به گنجی میخرم وصل ترا، گر ز کنجی بر نیاید من یزیدی
6 شبی در گردنت گویی بدیدم دو دست خویش چون حبل الوریدی
7 به مستوری ز مستان رخ مگردان که بعد از وعده نپسندم وعیدی
8 هر آحادی چه داند سر عشقت؟ که همچون اوحدی باید وحیدی
9 اگر غافل نشد جان تو از عشق ز دل پرداز او بر خوان نشیدی