- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زهی ! قصر خوارزمشاهی ، که دولت ندارد مگر سوی او رخ نهاده
2 ز سقفش ستاره بعبرت بمانده ز وهمش زمانه بحیرت فتاده
3 چو او چشم گردون بخوبی ندیده چو او دست گیتی بخوشی نداده
4 هزاران صف از لهو در وی کشیده هزاران در از خلد در وی گشاده
5 همه خاکها اندر آن مشک سوده همه چوبها اندر آن عود ساده
6 درو شادمانی و تأیید رسته وزو کامگاری و اقبال زاده
7 همه تا چو شیری که از روی پشته نباشد گه جنگ روباه ماده
8 درو باد خسرو بشادی نشسته بخدمت شهان پیش او ایستاده
9 مه گوش هوشش سوی لحن مطرب همه میل دستش سوی جام باده
10 چو شاه و چو فرزین ملک با وزیرش خدم چون رخ و اسب و پیل و پیاده