1 بسکه نظاره ز تاب رخ جانان افروخت می توان شمع در این بزم ز مژگان افروخت
2 در میان تو و خورشید نگنجد نسبت شعله تیغ تو از خون شهیدان افروخت
3 زین خجالت که لبت خون به دل صهبا کرد پنبه چون گل به سر شیشه مستان افروخت
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 تا شد ز یاد تو روشن چراغ ما آیینه شبنمی است زگلهای باغ ما
2 مست هوا میکده سایه گلیم داغ است آفتاب ز رشک ایاغ ما
1 روشنگر چشم و دل ما کن شب ما را صیقل نزند تیره دلی مطلب ما را
2 دل شکر تو را از قلم شکوه نویسد باور نکند ساده دلی یا رب ما را
1 داد تاراج مزن صبر نینباشته را خجل از عشق مکن طاقت پنداشته را
2 چه دلی داده به دهقانی من ابرکرم خرمنی ساخته ام دانه ناکاشته را
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **