1 بسکه نظاره ز تاب رخ جانان افروخت می توان شمع در این بزم ز مژگان افروخت
2 در میان تو و خورشید نگنجد نسبت شعله تیغ تو از خون شهیدان افروخت
3 زین خجالت که لبت خون به دل صهبا کرد پنبه چون گل به سر شیشه مستان افروخت
1 کو گریه ای که بی خبر از جا برد مرا غافل به باغبانی صحرا برد مرا
2 آن خار بی برم که چمن سایه من است خس نیستم که قطره ای از جا برد مرا
1 گر به دام افتد هوای گلستان در سر مرا آتش پرواز گردد یاد بال و پر مرا
2 آهن شمشیر من در صلب خارا برق بود سوخت خون ساده لوحی در رگ جوهر مرا
1 گر دلم پنهان نسازد در غبار آیینه را شعله از خجلت گدازد چون شرار آیینه را
2 پاکتر آید برون دلهای روشن از گداز نیست خاکستر بسوزی گر هزار آیینه را
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به