ای بهار جلوه بس‌کن کز خجالت از بیدل دهلوی غزل 286

بیدل دهلوی

آثار بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

ای بهار جلوه بس‌کن کز خجالت یارها

1 ای بهار جلوه بس‌کن کز خجالت یارها در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها

2 می‌شود محو از فروغ آفتاب جلوه‌ات عکس در آبینه همچون سایه بر دیوارها

3 ناله بسیار است اما بی‌دماغ شکوه‌ایم بستن منفار ما مهری‌ست بر طومارها

4 شوق‌دل ومانده پست و بلند دهر نیست نالهٔ فرهاد بیرون است ازین کهسارها

5 اهل مشرب از زبان طعن مردم فارع است دامن صحرا چه غم دارد ز زخم خارها

6 دیدهٔ ما را غبار دهر عبرت سرمه شد مردمک اندوخت این آیینه از زنگارها

7 لازم افتاده‌ست واعظ را به اظهارکمال کرّناواری غریوش مایهٔ گفتارها

8 زاهدان‌کوسه را ساز بزرگی ناقص است ریش هم می‌باید اینجا در خور دستارها

9 لطفی‌، امدادی‌، مدارایی‌، نیازی‌، خدمتی ای ز معنی غافل آدم شو به این مقدارها

10 ما زمینگیران ز جولان هوسها فارغیم نقش پا و یک وداع آغوشی رفتارها

11 هرکجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد سوخت آخر جنس ما ازگرمی بازارها

12 درگلستانی‌که بیدل نوبر تسلیم‌کرد سایه هم یک پایه برتر بود ز دیوارها

عکس نوشته
کامنت
comment