1 بهار و بوستان ما سر کوی تو بس باشد چراغ مجلس ما پرتو روی تو بس باشد
2 برای نزهت ار وقتی بیارایند جنت را مرا از هر که در جنت نظر سوی تو بس باشد
3 به خون خوردن میموزان دل ما را به خوان غم که ما را خود جگر خوردن ز پهلوی تو بس باشد
4 اگر خواهی که: جفت غم کنی خلق جهانی را اشارت گونهای از طاق ابروی تو بس باشد
5 گرت سودای آن دارد که: که ملک چین به دست آری سوادی از سر آن زلف هندوی تو بس باشد
6 ز شوق کعبه گو: حاجی، بیابان گیر و زحمت کش طواف عاشقان گرد سر کوی تو بس باشد
7 به خون اوحدی دست نگارین را چه رنجانی؟ که او را شیوهای از چشم جادوی تو بس باشد