- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سخن گوینده پیر پارسی خوان چنین گفت از ملوک پارسی دان
2 که چون خسرو به ارمن کس فرستاد به پرسش کردن آن سرو آزاد
3 شب و روز انتظار یار میداشت امید وعده دیدار میداشت
4 به شام و صبح اندر خدمت شاه کمر میبست چون خورشید و چون ماه
5 چو تخت آرای شد طرف کلاهش ز شادی تاج سر میخواند شاهش
6 گرامی بود بر چشم جهاندار چنین تا چشم زخم افتاد در کار
7 که از پولاد کاری خصم خونریز درم را سکه زد بر نام پرویز
8 به هر شهری فرستاد آن درم را بشورانید از آن شاه عجم را
9 ز بیم سکه و نیروی شمشیر هراسان شد کهن گرگ از جوان شیر
10 چنان پنداشت آن منصوبه را شاه که خسرو باخت آن شطرنج ناگاه
11 بر آن دلشد که لعبی چند سازد بگیرد شاه نو را بند سازد
12 حسابی بر گرفت از روی تدبیر نبود آگه ز بازیهای تقدیر
13 که نتوان راه خسرو را گرفتن نه در عقده مه نو را گرفتن
14 چو هر کو راستی در دل پذیرد جهان گیرد جهان او را نگیرد
15 بزرگ امید ازین معنی خبر یافت شه نو را به خلوت جست و دریافت
16 حکایت کرد کاختر در وبالست ملک را با تو قصد گوشمالست
17 بباید زفت روزی چند ازین پیش شتاب آوردن و بردن سر خویش
18 مگر کاین آتشت بیدود گردد وبال اخترت مسعود گردد
19 چو خسرو دید کاشوب زمانه هلاکش را همی سازد بهانه
20 به مشگو رفت پیش مشگ مویان وصیت کرد با آن ماهرویان
21 که میخواهم خرامیدن به نخجیر دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر
22 شما خندان و خرم دل نشینید طرب سازید و روی غم نبینید
23 گر آید نار پستانی در این باغ چو طاووسی نشسته بر پر زاغ
24 فرود آرید کان مهمان عزیز است شما ماهید و خورشید آن کنیز است
25 بمانیدش که تا بیغم نشیند طرب میسازد و شادی گزیند
26 و گر تنگ آید از مشکوی خضرا چو خضر آهنگ سازد سوی صحرا
27 در آن صحرا که او خواهد بتازید بهشتی روی را قصری بسازید
28 بدان صورت که دل دادش گوائی خبر میداد از الهام خدائی
29 چو گفت این قصه بیرون رفت چون باد سلیمان وار با جمعی پریزاد
30 زمین کن کوه خود را گرم کرده سوی ارمن زمین را نرم کرده
31 ز بیم شاه میشد دل پر از درد دو منزل را به یک منزل همی کرد
32 قضا را اسبشان در راه شد سست در آن منزل که آن مه موی میشست
33 غلامان را بفرمود ایستادن ستوران را علوفه برنهادن
34 تن تنها ز نزدیک غلامان سوی آن مرغزار آمد خرامان
35 طوافی زد در آن فیروزه گلشن میان گلشن آبی دید روشن
36 چو طاووسی عقابی باز بسته تذروی بر لب کوثر نشسته
37 گیا را زیر نعل آهسته میسفت در آن آهستگی آهسته میگفت
38 گر این بت جان بودی چه بودی ور این اسب آن من بودی چه بودی
39 نبود آگه که آن شبرنگ و آن ماه به برج او فرود آیند ناگاه
40 بسا معشوق کاید مست بر در سبل در دیده باشد خواب در سر
41 بسا دولت که آید بر گذرگاه چو مرد آگه نباشد گم کند راه
42 ز هر سو کرد بر عادت نگاهی نظر ناگه در افتادش به ماهی
43 چو لختی دید از آن دیدن خطر دید که بیش آشفته شد تا بیشتر دید
44 عروسی دید چون ماهی مهیا که باشد جای آن مه بر ثریا
45 نه ماه آیینهٔ سیماب داده چو ماه نخشب از سیماب زاده
46 در آب نیلگون چون گل نشسته پرندی نیلگون تا ناف بسته
47 همه چشمه ز جسم آن گل اندام گل بادام و در گل مغز بادام
48 حواصل چون بود در آب چون رنگ؟ همان رونق در او از آب و از رنگ
49 ز هر سو شاخ گیسو شانه میکرد بنفشه بر سر گل دانه میکرد
50 اگر زلفش غلط میکرد کاری که دارم در بن هر موی ماری
51 نهان با شاه میگفت از بنا گوش که مولای توام هان حلقه در گوش
52 چو گنجی بود گنجش کیمیاسنج به بازی زلف او چون مار بر گنج
53 فسونگر مار را نگرفته در مشت گمان بردی که مار افسای را کشت
54 کلید از دست بستانبان فتاده ز بستان نار پستان در گشاده
55 دلی کان نار شیرین کار دیده ز حسرت گشته چون نار کفیده
56 بدان چشمه که جای ماه گشته عجب بین کافتاب از راه گشته
57 چو بر فرق آب میانداخت از دست فلک بر ماه مروارید می بست
58 تنش چون کوه برفین تاب میداد ز حسرت شاه را برفاب میداد
59 شه از دیدار آن بلور دلکش شده خورشید یعنی دل پر آتش
60 فشاند از دیده باران سحابی که طالع شد قمر در برج آبی
61 سمنبر غافل از نظاره شاه که سنبل بسته بد بر نرگسش راه
62 چو ماه آمد برون از ابر مشگین به شاهنشه در آمد چشم شیرین
63 همائی دید بر پشت تذروی به بالای خدنگی رسته سروی
64 ز شرم چشم او در چشمه آب همی لرزی چون در چشمه مهتاب
65 جز این چاره ندید آن چشمه قند که گیسو را چو شب بر مه پراکند
66 عبیر افشاند بر ماه شب افروز به شب خورشید میپوشید در روز
67 سوادی بر تن سیمین زد از بیم که خوش باشد سواد نقش بر سیم
68 دل خسرو بر آن تابنده مهتاب چنان چون زر در آمیزد به سیماب
69 ولی چون دید کز شیر شکاری بهم در شد گوزن مرغزاری
70 زبونگیری نکرد آن شیر نخجیر که نبود شیر صیدافکن زبون گیر
71 به صبری کاورد فرهنگ در هوش نشاند آن آتش جوشنده را جوش
72 جوانمردی خوش آمد را ادب کرد نظرگاهش دگر جائی طلب کرد
73 به گرد چشمه دل را دانه میکاشت نظر جای دگر بیگانه میداشت
74 دو گل بین کز دو چشمه خار دیدند دو تشنه کز دو آب آزار دیدند
75 همان را روز اول چشمه زد راه همین از چشمهای افتاد در چاه
76 به سرچشمه گشاید هر کسی رخت به چشمه نرم گردد توشه سخت
77 جز ایشان را که رخت از چشمه بردند ز نرمیها به سختیها سپردند
78 نه بینی چشمهای کز آتش دل ندارد تشنهای را پای در گل
79 نه خورشید جهان کاین چشمه خون بدین کار است گردان گرد گردون
80 چو شه میکرد مه را پردهداری که خاتون برد نتوان بیعماری
81 برون آمد پریرخ چون پری تیز قبا پوشید و شد بر پشت شبدیز
82 حسابی کرد با خود کاین جوانمرد که زد بر گرد من چون چرخ ناورد
83 شگفت آید مرا گر یار من نیست دلم چون برد اگر دلدار من نیست
84 شنیدم لعل در لعل است کانش اگر دلدار من شد کو نشانش
85 نبود آگه که شاهان جامه راه دگرگونه کنند از بیم بدخواه
86 هوای دل رهش میزد که برخیز گل خود را بدین شکر برآمیز
87 گر آن صورت بد این رخشنده جانست خبر بود آن واین باری عیانست
88 دگر ره گفت از این ره روی برتاب روا نبود نمازی در دو محراب
89 ز یک دوران دو شربت خورد نتوان دو صاحب را پرستش کرد نتوان
90 و گر هست این جوان آن نازنین شاه نه جای پرسش است او را در این راه
91 مرا به کز درون پرده بیند که بر بیپردگان گردی نشیند
92 هنوز از پرده بیرون نیست این کار ز پرده چون برون آیم بیکبار
93 عقاب خویش را در پویه پر داد ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد
94 تک از باد صبا پیشی گرفته به جنبش با فلک خویشی گرفته
95 پری را میگرفت از گرم خیزی به چشم دیو در میشد ز تیزی
96 پس از یک لحضه خسرو باز پس دید به جز خود ناکسم گر هیچکس دید
97 ز هر سو کرد مرکب را روانه نه دل دید و نه دلبر در میانه
98 فرود آمد بدان چشمه زمانی ز هر سو جست از آن گوهرنشانی
99 شگفت آمد دلش را کاین چنین تیز بدین زودی کجا رفت آن دلاویز
100 گهی سوی درختان دید گستاخ که گوئی مرغ شد پرید بر شاخ
101 گهی دیده به آب چشمه میشست چو ماهی ماه را در آب میجست
102 زمانی پل بر آب چشم بستی گهی بر آب چشمه پل شکستی
103 ز چشمش برده آن چشمه سیاهی در او غلطید چون در چشمه ماهی
104 چنان نالید کز بس نالش او پشیمان شد سپهر از مالش او
105 مه و شبدیز را در باغ میجست به چشمی باز و چشمی زاغ میجست
106 ز هر سو حمله بر چون باز نخجیر که زاغی کرد بازش را گرو گیر
107 از آن زاغ سبک پر مانده پر داغ جهان تاریک بروی چون پر زاغ
108 شده زاغ سیه باز سپیدش درخت خار گشته مشک بیدش
109 ز بیدش گربه بید انجیر کرده سرشگش تخم بید انجیر خورده
110 خمیده بیدش از سودای خورشید بلی رسم است چوگان کردن از بید
111 بر آورد از جگر سوزنده آهی که آتش در چو من مردم گیاهی
112 بهاری یافتم زو بر نخوردم فراتی دیدم و لب تر نکردم
113 به نادانی ز گوهر داشتم چنگ کنون میبایدم بر دل زدن سنگ
114 گلی دیدم نچیدم بامدادش دریغا چون شب آمد برد بادش
115 در آبی نرگسی دیدم شکفته چو آبی خفته وز او آب خفته
116 شنیدم کاب خفتد زر شود خاک چرا سیماب گشت آن سرو چالاک
117 همائی بر سرم میداد سایه سریرم را ز گردون کرد پایه
118 بر آن سایه چو مه دامن فشاندم چو سایه لاجرم بی سنگ ماندم
119 نمد زینم نگردد خشک از این خون بترزینم تبر زین چون بود چون
120 برون آمد گلی از چشمه آب نمیگویم به بیداری که در خواب
121 کنون کان چشمه را با گل نه بینم چو خار آن به که بر آتش نشینم
122 که فرمودم که روی از مه بگردان چو بخت آمد به راهت ره بگردان
123 کدامین دیو طبعم را بر این داشت که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت
124 همه جائی شکیبائی ستودست جز این یکجا که صید از من ربودست
125 چو برق از جان چراغی برفروزم شکیب خام را بر وی بسوزم
126 اگر من خوردمی زان چشمه آبی نبایستی ز دل کردن کبابی
127 نصیحت بین که آن هندو چه فرمود که چون مالی بیابی زود خور زود
128 در این باغ از گل سرخ و گل زرد پشیمانی نخورد آنکس که برخورد
129 من وزین پس جگر در خون کشیدن ز دل پیکان غم بیرون کشیدن
130 زنم چندان طپانچه بر سر و روی که یارب یاربی خیزد ز هر موی
131 مگر کاسودهتر گردم در این درد تنور آتشم لختی سود سرد
132 ز بحر دیده چندان در ببارم که جز گوهر نباشد در کنارم
133 کسی کاو را ز خون آماس خیزد کی آسوده شود تا خون نریزد
134 زمانی گشت گرد چشمه نالان به گریه دستها بر چشم مالان
135 زمانی بر زمین افتاد مدهوش گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش
136 از آن سرو روان کز چنگ رفته ز سروش آب و از گل رنگ رفته
137 سهی سروش فتاده بر سر خاک شده لرزان چنان کز باد خاشاک
138 به دل گفتا گر این ماه آدمی بود کجا آخر قدمگاهش زمی بود
139 و گر بود او پری دشوار باشد پری بر چشمهها بسیار باشد
140 به کس نتوان نمود این داوری را که خسرو دوست میدارد پریرا
141 مرا زین کار کامی برنخیزد پری پیوسته از مردم گریزد
142 به جفت مرغ آبی باز کی شد پری با آدمی دمساز کی شد
143 سلیمانم بباید نام کردن پس آنگاهی پری را رام کردن
144 ازین اندیشه لختی باز میگفت حکایتهای دلپرداز میگفت
145 به نومیدی دل از دلخواه برداشت به دارالملک ارمن راه برداشت