1 گاهی ز نو و گه ز کهن میگویند گاهی ز کن و گه ز مکن میگویند
2 هر چند فراغتیست لیک از سرِ لطف با ما به زبان ما سخن میگویند
1 ز پهلوی چپ آدم عیان شد نمود جزو و کل دیگر نهان شد
2 چو جبریل اندر آن بد در نظاره یکی صورت دگر شد آشکاره
1 سحرگاهی شدم سوی خرابات که رندان را کنم دعوت به طامات
2 عصا اندر کف و سجاده بر دوش که هستم زاهدی صاحب کرامات
1 دل کمال از لعل میگون تو یافت جان حیات از نطق موزون تو یافت
2 گر ز چشمت خستهای آمد به تیر زنده شد چون در مکنون تو یافت
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به