1 گاهی ز هوس دست زنان میباشم گاه از دوری دست گزان میباشم
2 در آب کنم دست که مه را گیرم مه گوید من بر آسمان میباشم
1 خواند عیسی نام حق بر استخوان از برای التماس آن جوان
2 حکم یزدان از پی آن خام مرد صورت آن استخوان را زنده کرد
1 صوفیی میگشت در دور افق تا شبی در خانقاهی شد قنق
2 یک بهیمه داشت در آخر ببست او به صدر صفه با یاران نشست
1 برخیز و بزن یکی نوایی بر یاد وصال دلربایی
2 هین وقت صبوح شد فتوحی هین وقت دعاست الصلایی
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم