گاهی از خاک درت مرهم به زخم ما ببند از کلیم غزل 171

گاهی از خاک درت مرهم به زخم ما ببند

1 گاهی از خاک درت مرهم به زخم ما ببند اینچنین مگذار ما را یا رها کن یا ببند

2 حفظ بی‌برگی به از سامان کن ار وارسته‌ای خانه از اسباب چون خالی شود در را ببند

3 رنگ ما چون مرغ وحشی زود از رو می‌پرد ساقی از یک جرعه ما را رنگ بر سیما ببند

4 در کمین بنشین اگر خواهی شکار افتد به دام خویش را بنمای و پای آهوی صحرا ببند

5 تارهای زلف را ای شوخ بر گردن مپیچ رشته بر آن دسته گل از رگ جان‌ها ببند

6 حرف را با صرفه می‌گو تا کدورت نآورد باده گر خواهی که صاف آید سر مینا ببند

7 تار زلفت را به صید دیگری ضایع مکن هرچه می‌ماند ز بال ما به پای ما ببند

8 جز پریشانی دگر سودی نمی‌بینم کلیم پند من بشنو به زلف او ره سودا ببند

عکس نوشته
کامنت
comment