-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی پیری مرا آواز میداد که ای عطار از دست تو فریاد
2 جهان بر هم زدی و فتنه کردی به دیوار مذاهب رخنه کردی
3 تو گفتی آنچه احمد گفت باهو تو گفتی سر به سر اسرار یاهو
4 تو گفتی آنچه سلمان در نهان گفت تو گفتی آنچه منصور او عیان گفت
5 تو هشیار طریقت مست کردی تو مستان شریعت پست کردی
6 تو در عالم زدی لاف توکل جفای ظالمان کردی تحمل
7 تو گفتی سرّ توحید خداوند نداری در تصوف هیچ مانند
8 تو کردی راز پنهان آشکارا بیا با من بگو معنی خدا را
9 که تا یابم وقوفی از معانی کنم در علم و حکمت کامرانی
10 بیا بر گو که منزلگاه آن یار که پنهان بینمش از چشم اغیار
11 بیا برگو که آن روح روانم که تا این نیم جان بروی فشانم
12 بیا برگو تو حال عاشقان را که در راه خدا کردند جان را
13 بیا برگو طریق فقر و درویش که دارم من دلی از درد او ریش
14 بیا برگو که انسان کیست در دهر که باشد در معانی باب آن شهر
15 بیا برگو زحال زهد و تقوی به پیش کیست این معنی و دعوی
16 بیا برگو که راه حق کدامست کرا گوئی که اندر دین تمام است
17 بیا برگو که ناجی کیست در دین که باشد هالک دریای خونین
18 بیا برگو که علم دین کدام است زر ومال جهان بر که حرام است
19 بیا برگو که این افلاک و ایوان ز بهر چیست همچون چرخ گردان
20 بیا برگو که لذات جهان چیست درون این سرا جان جهان کیست
21 بیا برگو که سلطانان عادل ز عدل خود چه خواهد کرد حاصل
22 بیا برگو ز حال شاه ظالم که از ظلم است مجرم یا که سالم
23 بیا برگو که خود حق را که دید او کدامین قطره شد در بحر لولو
24 بیا برگو که سر لو کشف چیست معانی کلام من عرف چیست
25 بیا برگو ز حال نوح و کشتی اگر با نوح در کشتی نشستی
26 بیا برگو سلیمانی کدامست چرا در پیش او پرنده رام است
27 بیا از حال قاضی گوی و مفتی چرا خوردی چو ایشان و نخفتی
28 بیا بر گو زحال احتسابم که تا ساقی دهد جام شرابم
29 بیا برگو عوام لناس را حال که بینم شان گرفتار زر و مال
30 بیا برگو طریق اغنیا را بیان گردان تو سرّ اولیا را
31 بیا برگو که آن زنده کجا شد که از تن جان شیرینش جدا شد
32 بیا برگو که از یک دین احمد کز او هفتاد و دو ملت برآمد
33 بیا برگو زعشق یار سرمست که برده است عشق او بر جان ما دست
34 بیا برگو که سر راه با کیست در این هر دو سرا آگاه ما کیست
35 بیا برگو که زنده کیست جاوید که از وی زندگی داریم امید
36 بیا برگو همه اسرار عالم که در وی بحرها باشد مسلم
37 چو کرد این سی سؤال آن پیر از من فرو بردم سر اندر جیب دامن
38 فتادم در تفکر کی الهم بهر حالی توئی پشت و پناهم
39 بهر چیزی که دارد از تو نامی سؤالی کرد از من در کلامی
40 تو ای دریای اسرار نهانی نمیدانم من مسکین تو دانی
41 تو گویا کن به فضل خود زبانم بده سری که اسرارت بدانم
42 ز من پرسد تمام سر پنهان ز من پرسد تمام رمز پیران
43 سؤال اوست از اسرار منصور سؤال اوست از موسی و از طور
44 مرا پرسد ز مشکلهای عالم ز سر گندم و احوال آدم
45 مرا گفتی نگو اسرارها را طریق مصطفی و مرتضی را
46 مرا کی زهرهٔ اسرار گفتن طریق حیدر کرار گفتن
47 مرا پرسی که راه حق کدام است کرا دانی که در عالم تمام است
48 کرا قدرت بود بی امر جبار که گویم آشکارا سر این کار
49 مرا میپرسد از آن پیر کامل که واقف زو که شد پس کیست غافل
50 مرا پرسدز هفتاد و دو ملت چرا یک حق و دیگرهاست علت
51 دگر پرسد سلیمانی چه چیز است که همچون یوسف مصری عزیز است
52 نکردی تو سلیمانی چه دانی رموز عشق سلطانی چه دانی
53 رموز مرغ و مور و وحش صحرا چه چیز است کان سلیمان داند او را
54 رموز مار و مور و ماهی و طیر سراسر گفتهام در منطق الطیر
55 میان انبیا این سر نهانست میان اولیا اما عیانست
56 دگر پرسد ز حال قاضی ما که او شرع نبی داند به غوغا
57 ز شیخ و قاضی و مفتی چه گویم طریق مرتضی را از که جویم
58 بخود بربستهاند شرع نبی را نمیدانند امام حق ولی را
59 شریعت را گرفتهاند به ظاهر ولیکن مرتضی راگشته منکر
60 دگر پرسد ز اهل احتسابم چرا مانع شوند اندر شرابم
61 جواب این سؤال از من نیاید مرا این راز را گفتن نشاید
62 همه عالم ازین آزار دارند به نزد حق ازین گفتار دارند
63 دگر پرسد عوام الناس چونند چرا در دانش باطن زبونند
64 عوام الناس را احوال مشکل عوام الناس را پایست در گل
65 عوام الناس این معنی ندانند عوام الناس در دعوی بمانند
66 عوام الناس خود خود را زبون کرد بدریای جهالت سرنگون کرد
67 دگر پرسد که حال اولیا چیست امام دین ز بعد مصطفی کیست
68 نباشد حد این گفتار کس را نیارم در دل خود این هوس را
69 دگر پرسد کی آدم از جهان رفت به عزت درجهان جاودان رفت
70 بگو آن آدم و گندم کدام است چرا در رهرو آن دانه دام است
71 بگویم زین سخن ای یار محرم در این اسرار کم باشند همدم
72 دگر پرسد ز عشق یار سرمست که اسرارش بگو ز آن سان که او هست
73 بده جامی از آن آب حیاتم رهان از محنت و رنج مماتم
74 ز مرگ جهل تا من زنده گردم میان عاشقان فرخنده گردم
75 ندارم این سئوالت را جوابی نخوردم من ازین سرچشمه آبی
76 بگوید این بفضل خود خداوند گشاید از دل من قفل این بند
77 دگر گوید ز سر کار برگو طرین آن دل بیدار برگو
78 مرا آگاه کن از سر این راه که باشد واقف اسرار الله
79 هر آن کو واقف سر الهست جنید و شبلی و کرخی گواهست
80 جنید و بایزید آگاه بودند به شرع مصطفی در راه بودند
81 طریق مرتضا را راه بردند ازین عالم دل آگاه بردند
82 برو ای یار این سر را نگهدار مگو اسرار یزدانی با غیار
83 باول پرسی از اسرار آن یار که پنهان بینمش از چشم اغیار
84 جواب این سخن سر نهانست ولی آن یار در عالم عیانست
85 بود روشنتر از خورشید تابان ولی منکر شدش از جهل نادان
86 بسان آفتابست در جهان فاش ندارد تاب دیدن چشم خفاش
87 نمیدانند همچون ظلمت از نور چنان داند که ار چشم است مستور
88 حقیقت منزل او لا مکانست به معنی در زمین و آسمانست
89 مقام او بود اندر همه جا ازو خالی نباشد هیچ مأوا
90 همه شیئ را بذات اوست هستی چه از گون بلندی و چه پستی
91 اگر خالی شود از وی مقامی نه مستی داشتی از وی نه نامی
92 دو عالم از وجود اوست موجود هر آن چیزی که بینی او بود بود
93 به باطن این چنین میدان که گفتم بظاهر سر او را مینهفتم
94 کنون با تو بگویم گر بدانی ز جاهل دار پنهان این معانی
95 ازو باشد حقیقت هستی ما مر او را در وجود ماست مأوا
96 بما نزدیکتر از ماست آن یار کسی داند که شد از خود خبر دار
97 تو گر خواهی که بینی روی دلدار طلب کن مظهر معنی اسرار
98 به مظهر چونکه ره بردی امینی حقیقت روی آن دلدار بینی
99 به چشم جان بباید دید نورش که تا باشی همه جا در حضورش
100 چه دانستی بمعنی مظهر نور شوی اندر حقیقت همچو منصور
101 شوی اندر معانی همچو انوار بگوئی سر او را بر سر دار
102 نموده در همه جا مظهر نور ولی نادان از آن نور است مهجور
103 به چشم جان ببین آن نور مظهر که تا بینی بمعنی روی حیدر
104 به چشم جان نگه کن روی جانان که تا یابی حقیقت بوی جانان
105 به چشم جان بباید دید رویش که تا یابی به معنی رو بسویش
106 بود حیدر حقیقت مظهر نور به گیتی همچو خورشید است مشهور
107 حقیقت بین شو و در وی نظر کن بجز او از وجود خود بدر کن
108 بمعنی گر تو بردی ره بدان نور اگر نزدیک او باشی توی دور
109 اگر ره بردی و از وی تو دوری بمعنی و حقیقت در حضوری
110 مرا در جان و دل آن یار باشد ز غیر او دلم بیزار باشد
111 حقیقت در زبانم اوست گویا بود در دیدهٔ من نور بینا
112 تو او را گر شناسی راه یابی حقیقت مظهر الله یابی
113 تو بشناس آنکه او از نور ذاتست به گیتی آشکارا در صفاتست
114 تو بشناس آنکه مقصود جهان است بمعنی رهبر آن کاروانست
115 تو بشناس آنکه حق او را ولی خواند نبی از بعد خود او را وصی خواند
116 تو بشناس آنکه او در عین دیده است همه درهای معنی را کلید است
117 تو بشناس آنکه او باب النجاتست بفرمانش حیات و هم ممات است
118 تو بشناس آنکه او را جمله جود است که هم درجان و هم در خرقه بوده است
119 تو بشناس آنکه او هادی دین است یقین میدان که شاه مرسلین است
120 تو بشناس آنکه او پیر مغانست حدیث او زبان بی زبانست
121 تو بشناس آنکه بس اسرار او گفت حدیث خرقه و انوار او گفت
122 بود آن کو محمد بود جانش محل نزع بوسیده دهانش
123 بدان بوسه به او اسرارها گفت مر او را سرور اسرارها گفت
124 هم او سردار باشد انبیا را هم او سالار باشد اولیا را
125 امیرالمؤمنین اسم وی آمد حدیث سر او خود از نی آمد
126 امیرالمؤمنین آمد امامم که مهر اوست در دل همچو جانم
127 امیرالمؤمنین است نور یزدان تو او را نطق ونفس مصطفی دان
128 امیرالمؤمنین است نور یزدان امیرالمؤمنین از جمله آگاه
129 امیرالمؤمنین است اصل آدم امیرالمؤمنین است فضل آدم
130 امیرالمؤمنین روح روانم بمعنی نطق گشته در زبانم
131 امیرالمؤمنین دانای سرها امیرالمؤمنین در جان هویدا
132 امیرالمؤمنین را دان که شاهست مرا در کل آفت ها پناه است
133 امیرالمؤمنین است اسم اعظم امیرالمؤمنین است نقش خاتم
134 امیرالمؤمنین راه طریقت امیرالمؤمنین بحر حقیقت
135 امیرالمؤمنین است اصل ایمان امیرالمؤمنین است ماه تابان
136 امیرالمؤمنین قهار آمد امیرالمؤمنین جبار آمد
137 امیرالمؤمنین در حکم محکم امیرالمؤمنین با روح همدم
138 امیرالمؤمنین را تو چه دانی که بغضش در دل و جان مینشانی
139 ز بغضش راه دوزخ پیش گیری زحبش در ولای او بمیری
140 تو را ایمان و دین از وی تمام است که اندر هر دو عالم او امام است
141 درین عالم بسی من راه دیدم همه این راه را من جاه دیدم
142 بغیر از راه او کان راه حق است دگرها جمله مکر و هات و دق است
143 بمعنی اهل دین را راه وحدت دو دارد هم طریقت هم شریعت
144 ترا از سر حق آگاه کردم درین معنی سخن کوتاه کردم
145 دگر پرسی حدیث عاشقان را طریق عاشقان جان فشان را