- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی ناسزا گفت در وقت جنگ گریبان دریدند وی را به چنگ
2 قفا خورده عریان و گریان نشست جهاندیدهای گفتش ای خودپرست
3 چو غنچه گرت بسته بودی دهن دریده ندیدی چو گل پیرهن
4 سراسیمه گوید سخن بر گزاف چو طنبور بی مغز بسیار لاف
5 نبینی که آتش زبان است و بس به آبی توان کشتنش در نفس؟
6 اگر هست مرد از هنر بهرهور هنر خود بگوید نه صاحب هنر
7 اگر مشک خالص نداری مگوی ورت هست خود فاش گردد به بوی
8 به سوگند گفتن که زر مغربی است چه حاجت؟ محک خود بگوید که چیست
9 بگویند از این حرف گیران هزار که سعدی نه اهل است و آمیزگار
10 روا باشد ار پوستینم درند که طاقت ندارم که مغزم برند