- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کسی در عاشقی از سوی پنهانم خبر دارد که چون من آتشی در سینه داغی بر جگر دارد
2 بزن دستی بدامان سرشک ای چشم ترک امشب چو دامانش غباری چهره ام زان خاک در دارد
3 بگیر ای باد با خاک ره او رخنه چشمم که نزهتگاه دل بیم خلل زین رهگذر دارد
4 مرا ساقی طریق بی خودی بنما که می بینم ره هشیاریم از مستی چشمش خطر دارد
5 ز خونریزی بتیرت نسبتی دارند زانست این که با مژگان خونین مردم چشمم نظر دارد
6 چو سایه بر رهش افتاده ام کاری کن ای طالع که آید آفتاب من مرا از خاک بردارد
7 فضولی با خیال لعل میگون بتان هر دم چو می در جام صد گرداب خون در چشم تر دارد