- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند. خواست تا در حالت مستی با وی جمع آید کنیزک ممانعت کرد. ملک در خشم رفت و مر او را به سیاهی بخشید که لب زبرینش از پرهٔ بینی در گذشته بود و زیرینش به گریبان فرو هشته. هیکلی که صخر الجن از طلعتش برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی. ,
2 تو گویی تا قیامت زشترویی بر او ختم است، و بر یوسف نکویی
چنان که ظریفان گفتهاند: ,
4 شخصی نه چنان کریه منظر کز زشتی او خبر توان داد
5 آنگه بغلی نعوذ بالله مردار به آفتاب مرداد
آوردهاند که سیه را در آن مدت، نفس طالب بود و شهوت غالب؛ مهرش بجنبید و مهرش برداشت. بامدادان که مَلِک کنیزک را جست و نیافت، حکایت بگفتند. خشم گرفت و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق به قعر خندق در اندازند. یکی از وزرای نیکمحضر روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت: سیاه بیچاره را در این خطایی نیست که سایر بندگان و خدمتکاران به نوازش خداوندی متعودند. گفت: اگر در مفاوضهٔ او شبی تأخیر کردی، چه شدی؟ که من او را افزون از قیمت کنیزک دلداری کردمی. گفت: ای خداوند روی زمین! نشنیدهای؟: ,
7 تشنهٔ سوخته در چشمهٔ روشن چو رسید تو مپندار که از پیل دمان اندیشد
8 ملحد گرسنه در خانهٔ خالی بر خوان عقل باور نکند کز رمضان اندیشد
مَلِک را این لطیفه پسند آمد و گفت: اکنون سیاه تو را بخشیدم؛ کنیزک را چه کنم؟ گفت: کنیزک، سیاه را بخش که نیمخوردهٔ او، هم او را شاید. ,
10 هرگز آن را به دوستی مپسند که رود جای ناپسندیده
11 تشنه را دل نخواهد آب زلال نیم خورد دهان گندیده