- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی پرسید ازان دیوانه مردی که چه بوَد درد چون داری تو دردی؟
2 چنین گفت او که دردآنست پیوست که چون باید بُریده دست را دست
3 و یا آن تشنهٔ ده روزه را نیز چگونه آب باید از همه چیز
4 کسی را هم چنان باید خدا را ترا گر نیست این این هست ما را
5 همی درد آن بوَد ای زندگانی که چیزی بایدت کانرا ندانی
6 ندانی آن و آن خواهی همیشه ندانم کین چه کارست و چه پیشه
7 جز او هرچت بود باشد همه پیچ که آن خواهی و آن خواهی دگر هیچ