از آن رو با تو من آیینه از فضولی بغدادی غزل 302

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

از آن رو با تو من آیینه را همتا نمی‌بینم

1 از آن رو با تو من آیینه را همتا نمی‌بینم که من هرگاه می‌بینم ترا خود را نمی‌بینم

2 چو آیی سوی من در هستیم زآن آتشی ور نه چگونه درد دل گویم ترا تنها نمی‌بینم

3 چو مژگان می‌زنم در هر دمی صد خار را بر هم درین گلشن چو رویت یک گلِ رعنا نمی‌بینم

4 مکن منع من از رویت که دارم چشم در عالم متاعی دیدنی غیر از رخ زیبا نمی‌بینم

5 مرا قطع نظر از مردم عالم عجب نبود چو با خود نسبتی این قوم را قطعا نمی‌بینم

6 وفا و مهر می‌باید که بیند عاشق از جانان بلا این است و غم این کز تو من این‌ها نمی‌بینم

7 پری را خلق می‌گویند چون جانان من اما من این باور نمی‌دارم فضولی تا نمی‌بینم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر