- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پس خبر کردند سلطان را ازین آن گروهی که بدند اندر کمین
2 عرضه کردند آن سخن را زیردست که فلانی گنجنامه یافتست
3 چون شنید این شخص کین با شه رسید جز که تسلیم و رضا چاره ندید
4 پیش از آنک اشکنجه بیند زان قباد رقعه را آن شخص پیش او نهاد
5 گفت تا این رقعه را یابیدهام گنج نه و رنج بیحد دیدهام
6 خود نشد یک حبه از گنج آشکار لیک پیچیدم بسی من همچو مار
7 مدت ماهی چنینم تلخکام که زیان و سود این بر من حرام
8 بوک بختت بر کند زین کان غطا ای شه پیروزجنگ و دزگشا
9 مدت شش ماه و افزون پادشاه تیر میانداخت و برمیکند چاه
10 هرکجا سخته کمانی بود چست تیر داد انداخت و هر سو گنج جست
11 غیر تشویش و غم و طامات نی همچو عنقا نام فاش و ذات نی