- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا دستها کمر نکنی بر میان دوست بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست
2 دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست
3 بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید شوری که در میان من است و میان دوست
4 خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست
5 دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند وآن هم برای آن که کنم جان فشان دوست
6 روزی به پای مرکب تازی درافتمش گر کبر و ناز باز نپیچد عنان دوست
7 هیهات کام من که برآید در این طلب این بس که نام من برود بر زبان دوست
8 چون جان سپردنیست به هر صورتی که هست در کوی عشق خوشتر و بر آستان دوست
9 با خویشتن همیبرم این شوق تا به خاک وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست
10 فریاد مردمان همه از دست دشمن است فریاد سعدی از دل نامهربان دوست