1 تا دل به غرور نفس شیطان ندهی کز شاخ بدی کس نخورد بار بهی
2 الا که ذخیرهٔ قیامت بنهی ور نه نشود اسه پر از دیگ تهی
1 گر غصه روزگار گویم بس قصه بی شمار گویم
2 یک عمر هزارسال باید تا من یکی از هزار گویم
1 شنیدم که وقتی گدازادهای نظر داشت با پادشازادهای
2 همیرفت و میپخت سودای خام خیالش فرو برده دندان به کام
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت