-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 روزی کنی به سنگ فراقم جدا ز خود روزی چنان شوی که ندانم ترا ز خود
2 من آشنای روی تو بودم، مرا ز چه بیگانه میکنی دگر، ای آشنا، ز خود؟
3 هر گه که پر شود ز خیالت ضمیر من پر بینم این محله و شهر و سرا ز خود
4 وقتی به حال خود نظرم بود و این زمان گشتم چنان، که یاد نیاید مرا ز خود
5 چون عاشق توام، چه برم نام خویشتن؟ چون درد من ز تست، چه جویم دوا ز خود؟
6 ای اوحدی، اگر نه جدایی ز سر کار او را بکوش تا نشناسی جدا ز خود
7 غیر از تو هیچ کس نشناسم بلای تو سعیی بکن، که دور کنی این بلا ز خود