-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آنقدر بر دل نشست از دوست و ز دشمن غبار کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار
2 گرد غم را با دل پر رخنه ما الفتی است باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار
3 بسکه دل رنجید ازو چشمم نیارد دیدنش آید از گرد سرا در دیده روزن غبار
4 آستان و صدر را هرگز زهم نشناختم بی تکلف هر کجا یابد کند مسکن غبار
5 سینه ام از صحبت دل معدن زنگار شد آری از آتش نشیند بر دل گلخن غبار
6 چشم بر راهست دل شاید از آن ره قاصدی آید و در کوی ما بفشاند از دامن غبار
7 دل مگو دارد صفا محتاج فیض مرشدیست آب آهن چون تواند شست از آهن غبار
8 گرد غم از چهره من پاک نتوانست کرد گریه ای خواهم که شوید از دل دشمن غبار
9 در دل خود رای او هرگز مرا خود جا نبود حیرتی دارم که چون آنجا نشست از من غبار
10 خاک این ویرانه دامن گیر شد آخر کلیم کی ز کنج خاطرم برخیزد از رفتن غبار