- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چنان بنهفته ضعف تن مرا لطف بدن او را که رفته عمرها نی او مرا دیده نه من او را
2 ز درد عشق و داغ هجر می نالم خوش آن رندی که نی اندیشه جانست و نی پروای تن او را
3 غمت در سینه دارم شمع را کی سوز من باشد ندارد جسم او جانی چه باک از سوختن او را
4 ندارد بر زبان جز راز عشقت شمع می دانم که آخر گشته بیرون می برند از انجمن او را
5 بکوه بیستون نقشی که دیدی نیست جز شیرین زده بر سنگ از رشک جمالت کوهکن او را
6 بت است آن سنگدل این بس کمال معجز عشقم که می آرم باظهار تظلم در سخن او را
7 فضولی سوخت بر تن داغهای تازه سر تا پا که نشناسند در کوی تو از داغ کهن او را