- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کنون پرشگفتی یکی داستان بپیوندم از گفتهٔ باستان
2 نگه کن که مر سام را روزگار چه بازی نمود ای پسر گوش دار
3 نبود ایچ فرزند مر سام را دلش بود جویندهٔ کام را
4 نگاری بد اندر شبستان اوی ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی
5 از آن ماهش امید فرزند بود که خورشید چهر و برومند بود
6 ز سام نریمان هم او بار داشت ز بار گران تنش آزار داشت
7 ز مادر جدا شد بر آن چند روز نگاری چو خورشید گیتی فروز
8 به چهره چنان بود تابنده شید ولیکن همه موی بودش سپید
9 پسر چون ز مادر بر آن گونه زاد نکردند یک هفته بر سام یاد
10 شبستان آن نامور پهلوان همه پیش آن خرد کودک نوان
11 کسی سام یل را نیارست گفت که فرزند پیر آمد از خوب جفت
12 یکی دایه بودش به کردار شیر بر پهلوان اندر آمد دلیر
13 که بر سام یل روز فرخنده باد دل بدسگالان او کنده باد
14 پس پردهٔ تو در ای نامجوی یکی پور پاک آمد از ماه روی
15 تنش نقرهٔ سیم و رخ چون بهشت بر او بر نبینی یک اندام زشت
16 از آهو همان کش سپیدست موی چنین بود بخش تو ای نامجوی
17 فرود آمد از تخت سام سوار به پرده درآمد سوی نوبهار
18 چو فرزند را دید مویش سپید ببود از جهان سر به سر ناامید
19 سوی آسمان سر برآورد راست ز دادآور آنگاه فریاد خواست
20 که ای برتر از کژی و کاستی بهی زان فزاید که تو خواستی
21 اگر من گناهی گران کردهام وگر کیش آهرمن آوردهام
22 به پوزش مگر کردگار جهان به من بر ببخشاید اندر نهان
23 بپیچد همی تیره جانم ز شرم بجوشد همی در دلم خون گرم
24 چو آیند و پرسند گردنکشان چه گویم از این بچهٔ بدنشان
25 چه گویم که این بچهٔ دیو چیست پلنگ و دو رنگست و گرنه پریست
26 از این ننگ بگذارم ایران زمین نخواهم بر این بوم و بر آفرین
27 بفرمود پس تاش برداشتند از آن بوم و بر دور بگذاشتند
28 به جایی که سیمرغ را خانه بود بدان خانه این خرد بیگانه بود
29 نهادند بر کوه و گشتند باز برآمد بر این روزگاری دراز
30 چنان پهلوان زادهٔ بیگناه ندانست رنگ سپید از سیاه
31 پدر مهر و پیوند بفگند خوار جفا کرد بر کودک شیرخوار
32 یکی داستان زد بر این نره شیر کجا بچه را کرده بد شیر سیر
33 که گر من ترا خون دل دادمی سپاس ایچ بر سرت ننهادمی
34 که تو خود مرا دیده و هم دلی دلم بگسلد گر ز من بگسلی
35 چو سیمرغ را بچه شد گرسنه به پرواز بر شد دمان از بنه
36 یکی شیرخواره خروشنده دید زمین را چو دریای جوشنده دید
37 ز خاراش گهواره و دایه خاک تن از جامه دور و لب از شیر پاک
38 به گرد اندرش تیره خاک نژند به سر برش خورشید گشته بلند
39 پلنگش بدی کاشکی مام و باب مگر سایهای یافتی ز آفتاب
40 فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ بزد برگرفتش از آن گرم سنگ
41 ببردش دمان تا به البرز کوه که بودش بدانجا کنام و گروه
42 سوی بچگان برد تا بشکرند بدان نالهٔ زار او ننگرند
43 ببخشود یزدان نیکیدهش کجا بودنی داشت اندر بوش
44 نگه کرد سیمرغ با بچگان بر آن خرد خون از دو دیده چکان
45 شگفتی بر او بر فگندند مهر بماندند خیره بدان خوب چهر
46 شکاری که نازکتر آن برگزید که بیشیر مهمان همی خون مزید
47 بدین گونه تا روزگاری دراز برآورد داننده بگشاد راز
48 چو آن کودک خرد پر مایه گشت بر آن کوه بر روزگاری گذشت
49 یکی مرد شد چون یکی زاد سرو برش کوه سیمین میانش چو غرو
50 نشانش پراگنده شد در جهان بد و نیک هرگز نماند نهان
51 به سام نریمان رسید آگهی از آن نیک پی پور با فرهی
52 شبی از شبان داغ دل خفته بود ز کار زمانه برآشفته بود
53 چنان دید در خواب کز هندوان یکی مرد بر تازی اسپ دوان
54 ورا مژده دادی به فرزند او بر آن برز شاخ برومند او
55 چو بیدار شد موبدان را بخواند از این در سخن چند گونه براند
56 چه گویید گفت اندر این داستان خردتان بر این هست همداستان
57 هر آنکس که بودند پیر و جوان زبان برگشادند بر پهلوان
58 که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ چه ماهی به دریا درون با نهنگ
59 همه بچه را پرورانندهاند ستایش به یزدان رسانندهاند
60 تو پیمان نیکی دهش بشکنی چنان بیگنه بچه را بفگنی
61 به یزدان کنون سوی پوزش گرای که اویست بر نیکویی رهنمای
62 چو شب تیره شد رای خواب آمدش از اندیشهٔ دل شتاب آمدش
63 چنان دید در خواب کز کوه هند درفشی برافراشتندی بلند
64 جوانی پدید آمدی خوب روی سپاهی گران از پس پشت اوی
65 به دست چپش بر یکی موبدی سوی راستش نامور بخردی
66 یکی پیش سام آمدی زان دو مرد زبان بر گشادی به گفتار سرد
67 که ای مرد بیباک ناپاک رای دل و دیده شسته ز شرم خدای
68 ترا دایه گر مرغ شاید همی پس این پهلوانی چه باید همی
69 گر آهوست بر مرد موی سپید ترا ریش و سر گشت چون خنگ بید
70 پس از آفریننده بیزار شو که در تنت هر روز رنگیست نو
71 پسر گر به نزدیک تو بود خوار کنون هست پروردهٔ کردگار
72 کز او مهربانتر ورا دایه نیست ترا خود به مهر اندرون مایه نیست
73 به خواب اندرون بر خروشید سام چو شیر ژیان کاندر آید به دام
74 چو بیدار شد بخردان را بخواند سران سپه را همه برنشاند
75 بیامد دمان سوی آن کوهسار که افگندگان را کند خواستار
76 سر اندر ثریا یکی کوه دید که گفتی ستاره بخواهد کشید
77 نشیمی از او برکشیده بلند که ناید ز کیوان بر او بر گزند
78 فرو برده از شیز و صندل عمود یک اندر دگر ساخته چوب عود
79 بدان سنگ خارا نگه کرد سام بدان هیبت مرغ و هول کنام
80 یکی کاخ بد تارک اندر سماک نه از دست رنج و نه از آب و خاک
81 ره بر شدن جست و کی بود راه دد و دام را بر چنان جایگاه
82 ابر آفریننده کرد آفرین بمالید رخسارگان بر زمین
83 همی گفت کای برتر از جایگاه ز روشن روان و ز خورشید و ماه
84 گر این کودک از پاک پشت منست نه از تخم بد گوهر آهرمنست
85 از این بر شدن بنده را دست گیر مر این پر گنه را تو اندر پذیر
86 چنین گفت سیمرغ با پور سام که ای دیده رنج نشیم و کنام
87 پدر سام یل پهلوان جهان سرافرازتر کس میان مهان
88 بدین کوه فرزند جوی آمدست ترا نزد او آب روی آمدست
89 روا باشد اکنون که بردارمت بیآزار نزدیک او آرمت
90 به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت که سیر آمدستی همانا ز جفت
91 نشیم تو رخشنده گاه منست دو پر تو فر کلاه منست
92 چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه ببینی و رسم کیانی کلاه
93 مگر کاین نشیمت نیاید به کار یکی آزمایش کن از روزگار
94 ابا خویشتن بر یکی پر من خجسته بود سایهٔ فر من
95 گرت هیچ سختی به روی آورند ور از نیک و بد گفتوگوی آورند
96 بر آتش برافگن یکی پر من ببینی هم اندر زمان فر من
97 که در زیر پرت بپروردهام ابا بچگانت برآوردهام
98 همان گه بیایم چو ابر سیاه بیآزارت آرم بدین جایگاه
99 فرامش مکن مهر دایه ز دل که در دل مرا مهر تو دلگسل
100 دلش کرد پدرام و برداشتش گرازان به ابر اندر افراشتش
101 ز پروازش آورد نزد پدر رسیده به زیر برش موی سر
102 تنش پیلوار و به رخ چون بهار پدر چون بدیدش بنالید زار
103 فرو برد سر پیش سیمرغ زود نیایش همی بآفرین برفزود
104 سراپای کودک همی بنگرید همی تاج و تخت کئی را سزید
105 بر و بازوی شیر و خورشید روی دل پهلوان دست شمشیر جوی
106 سپیدش مژه دیدگان قیرگون چو بسد لب و رخ به مانند خون
107 دل سام شد چون بهشت برین بر آن پاک فرزند کرد آفرین
108 به من ای پسر گفت دل نرم کن گذشته مکن یاد و دل گرم کن
109 منم کمترین بنده یزدان پرست از آن پس که آوردمت باز دست
110 پذیرفتهام از خدای بزرگ که دل بر تو هرگز ندارم سترگ
111 بجویم هوای تو از نیک و بد از این پس چه خواهی تو چونان سزد
112 تنش را یکی پهلوانی قبای بپوشید و از کوه بگزارد پای
113 فرود آمد از کوه و بالای خواست همان جامهٔ خسرو آرای خواست
114 سپه یکسره پیش سام آمدند گشاده دل و شادکام آمدند
115 تبیرهزنان پیش بردند پیل برآمد یکی گرد مانند نیل
116 خروشیدن کوس با کرنای همان زنگ زرین و هندی درای
117 سواران همه نعره برداشتند بدان خرمی راه بگذاشتند
118 چو اندر هوا شب علم برگشاد شد آن روی رومیش زنگی نژاد
119 بر آن دشت هامون فرود آمدند بخفتند و یکبار دم بر زدند
120 چو بر چرخ گردان درفشنده شید یکی خیمه زد از حریر سپید
121 به شادی به شهر اندرون آمدند ابا پهلوانی فزون آمدند