چنان پیچیده توفان سرشکم‌کوه از بیدل دهلوی غزل 138

بیدل دهلوی

آثار بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

چنان پیچیده توفان سرشکم‌کوه و هامون را

1 چنان پیچیده توفان سرشکم‌کوه و هامون را که‌نقش پای هم‌گرداب‌شد فرهاد و مجنون‌را

2 جنون می‌جوشد از مدّ نگاه حیرتم اما به‌جوی رگ صدانتوان شنیدن موجهٔ خون را

3 چو سیمت‌نیست‌خامش‌کن‌که‌صوتت براثرگردد صداهای عجایب از ره سیم است قانون را

4 تبسم ازلب او خط کشید آخر به خون من نپوشید از نزاکت پردهٔ این لفظ مضمون را

5 به هرجا می‌روم ازحسرت آن شمع می‌سوزم جهان آتش بود پروانهٔ از بزم بیرون را

6 درشتیهاگوارا می‌شود در عالم الفت رگ‌سنگ ملامت رشتهٔ جان بود مجنون را

7 به خون می‌غلتم از اندیشهٔ ناز سیه مستی که چشم‌شوخ او درجام می حل‌کرد افیون را

8 دل داناست گر پرگارگردون مرکزی دارد چو جوش می، سر خم‌، مغز می‌داند فلاطون را

9 چه سازد موی پیری با دل غفلت سرشت من که برآلایش باطن تصرف نیست صابون را

10 مشو زافتادگان غافل‌که آخر سایهٔ عاجز به‌پهلو زیردست خویش‌سازدکوه وهامون را

11 ز سرو و قمریان پیداست بیدل کاندرین‌گلشن به‌سر خاکستر است از دورگردون طبع موزون را

عکس نوشته
کامنت
comment