-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره برآمد از وجود خویش و هر دو کون یک باره
2 به بحر نیستی درشد همه هستی محقر شد به ناگه شعلهای برشد شگرف از جان خون خواره
3 کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد حیاتی کز زمین آمد بود در بحر بیچاره
4 الا ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی به شب هنگام ظلمانی چو اختر باش سیاره
5 چو از مردان مدد یابی یکی عیش ابد یابی سپاه بیعدد یابی به قهر نفس اماره
6 چو هستی را همیروبی سر هر نفس میکوبی بدید آید یکی خوبی نه رو باشد نه رخساره
7 چه باشد صد قمر آن جا شود هر خاک زر آن جا به غیر دل مبر آن جا که آن جا هست دل پاره
8 زهی دربخش دریایی برای جان بینایی شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست آواره
9 خوشا مشکا که میبیزی به راه شمس تبریزی زهی باده که میریزی برای جان میخواره