ز بردابرد از جلال الدین محمد مولوی غزل 2294

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره

1 ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره برآمد از وجود خویش و هر دو کون یک باره

2 به بحر نیستی درشد همه هستی محقر شد به ناگه شعله‌ای برشد شگرف از جان خون خواره

3 کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد حیاتی کز زمین آمد بود در بحر بیچاره

4 الا ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی به شب هنگام ظلمانی چو اختر باش سیاره

5 چو از مردان مدد یابی یکی عیش ابد یابی سپاه بی‌عدد یابی به قهر نفس اماره

6 چو هستی را همی‌روبی سر هر نفس می‌کوبی بدید آید یکی خوبی نه رو باشد نه رخساره

7 چه باشد صد قمر آن جا شود هر خاک زر آن جا به غیر دل مبر آن جا که آن جا هست دل پاره

8 زهی دربخش دریایی برای جان بینایی شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست آواره

9 خوشا مشکا که می‌بیزی به راه شمس تبریزی زهی باده که می‌ریزی برای جان میخواره

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر