چنان بد که کسری از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 9

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

چنان بد که کسری بدان روزگار

1 چنان بد که کسری بدان روزگار برفت از مداین ز بهر شکار

2 همی‌تاخت با غرم و آهو به دشت پراگند شد غرم و او مانده گشت

3 ز هامون بر مرغزاری رسید درخت و گیا دید و هم سایه دید

4 همی‌راند با شاه بوزرجمهر ز بهر پرستش هم از بهر مهر

5 فرود آمد از بارگی شاه نرم بدان تاکند برگیا چشم گرم

6 ندید از پرستندگان هیچکس یکی خوب رخ ماند با شاه بس

7 بغلتید چندی بران مرغزار نهاده سرش مهربان برکنار

8 همیشه ببازوی آن شاه بر یکی بند بازو بدی پرگهر

9 برهنه شد از جامه بازوی او یکی مرغ رفت از هوا سوی او

10 فرودآمد از ابر مرغ سیاه ز پرواز شد تا ببالین شاه

11 ببازو نگه کرد وگوهر بدید کسی رابه نزدیک او برندید

12 همه لشکرش گرد آن مرغزار همی‌گشت هرکس ز بهر شکار

13 همان شاه تنها بخواب اندرون نه بر گرد او برکسی رهنمون

14 چومرغ سیه بند بازوی بدید سر در ز آن گوهران بردرید

15 چوبدرید گوهر یکایک بخورد همان در خوشاب و یاقوت زرد

16 بخورد و ز بالین او بر پرید همانگه ز دیدار شد ناپدید

17 دژم گشت زان کار بوزرجمهر فروماند از کارگردان سپهر

18 بدانست کآمد بتنگی نشیب زمانه بگیرد فریب و نهیب

19 چوبیدارشد شاه و او را بدید کزان سان همی لب بدندان گزید

20 گمانی چنان برد کو را بخواب خورش کرد بر پرورش برشتاب

21 بدو گفت کای سگ تو را این که گفت که پالایش طبع بتوان نهفت

22 نه من اورمزدم و گر بهمنم ز خاکست وز باد و آتش تنم

23 جهاندار چندی زبان رنجه کرد ندید ایچ پاسخ جز ار باد سرد

24 بپژمرد بر جای بوزرجمهر ز شاه و ز کردار گردان سپهر

25 که بس زود دید آن نشان نشیب خردمند خامش بماند از نهیب

26 همه گرد بر گرد آن مرغزار سپه بود و اندر میان شهریار

27 نشست از بر اسب کسری بخشم ز ره تا در کاخ نگشاد چشم

28 همه ره ز دانا همی لب گزید فرود آمد از باره چندی ژکید

29 بفرمود تا روی سندان کنند بداننده بر کاخ زندان کنند

30 دران کاخ بنشست بوزرجمهر ازو برگسسته جهاندار مهر

31 یکی خویش بودش دلیر وجوان پرستندهٔ شاه نوشین‌روان

32 بهرجای با شاه در کاخ بود به گفتار با شاه گستاخ بود

33 بپرسید یک روز بوزرجمهر ز پروردهٔ شاه خورشید چهر

34 که او را پرستش همی چون کنی بیاموز تا کوشش افزون کنی

35 پرستنده گفت ای سر موبدان چنان دان که امروز شاه ردان

36 چو از خوان برفت آب بگساردم زمین ز آبدستان مگر یافت نم

37 نگه سوی من بنده زان گونه کرد که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد

38 جهاندار چون گشت بامن درشت مراسست شد آبدستان بمشت

39 بدو دانشی گفت آب آر خیز چنان چون که بر دست شاه آب ریز

40 بیاورد مرد جوان آب گرم همی‌ریخت بر دست او نرم نرم

41 بدو گفت کین بار بر دستشوی تو با آب جو هیچ تندی مجوی

42 چولب را ببالاید از بوی خوش تو از ریخت آبدستان نکش

43 چو روز دگر شاه نوشین‌روان بهنگام خوردن بیاورد خوان

44 پرستنده را دل پراندیشه گشت بدان تا دگر بار بنهاد تشت

45 چنان هم چو داناش فرموده بود نه کم کرد ازان نیز و نه برفزود

46 به گفتار دانا فرو ریخت آب نه نرم ونه از ریختن برشتاب

47 بدو گفت شاه ای فزاینده مهر که گفت این تو راگفت بوزرجمهر

48 مرا اندرین دانش او داد راه که بیند همی این جهاندار شاه

49 بدو گفت رو پیش دانا بگوی کزان نامور جاه و آن آبروی

50 چراجستی از برتری کمتری ببد گوهر و ناسزا داوری

51 پرستنده بشنید و آمد دوان برخال شد تند وخسته روان

52 ز شاه آنچ بشیند با او بگفت چنین یافت زو پاسخ اندر نهفت

53 که حال من از حال شاه جهان فراوان بهست آشکار و نهان

54 پرستنده برگشت و پاسخ ببرد سخنها یکایک برو برشمرد

55 فراوان ز پاسخ برآشفت شاه ورا بند فرمود و تاریک چاه

56 دگر باره پرسید زان پیشکار که چون دارد آن کم خرد روزگار

57 پرستنده آمد پر از آب چهر بگفت آن سخنها به بوزرجمهر

58 چنین داد پاسخ بدو نیکخواه که روز من آسانتر از روز شاه

59 فرستاده برگشت وآمد چو باد همه پاسخش کرد بر شاه یاد

60 ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ ز آهن تنوری بفرمود تنگ

61 ز پیکان وز میخ گرد اندرش هم از بند آهن نهفته سرش

62 بدو اندرون جای دانا گزید دل از مهر دانا بیکسو کشید

63 نبد روزش آرام و شب جای خواب تنش پر ز سختی دلش پرشتاب

64 چهارم چنین گفت شاه جهان ابا پیشکارش سخن درنهان

65 که یک بار نزدیک دانا گذار ببر زود پیغام و پاسخ بیار

66 بگویش که چون‌بینی اکنون تنت که از میخ تیزست پیراهنت

67 پرستنده آمد بداد آن پیام که بشنید زان مهر خویش کام

68 چنین داد پاسخ بمرد جوان که روزم به از روز نوشین‌روان

69 چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد ز گفتار شد شاه را روی زرد

70 ز ایوان یکی راستگوی گزید که گفتار دانا بداند شنید

71 ابا او یکی مرد شمشیر زن که دژخیم بود اندران انجمن

72 که رو تو بدین بد نهان را بگوی که گر پاسخت را بود رنگ و بوی

73 و گرنه که دژخیم با تیغ تیز نماید تو را گردش رستخیز

74 که گفتی که زندان به از تخت شاه تنوری پر از میخ با بند و چاه

75 بیامد بگفت آنچ بشنید مرد شد از درد دانا دلش پر ز درد

76 بدان پاکدل گفت بوزرجمهر که ننمود هرگز بمابخت چهر

77 چه با گنج و تختی چه با رنج سخت ببندیم هر دو بناکام رخت

78 نه این پای دارد بگیتی نه آن سرآید همی نیک و بد بی‌گمان

79 ز سختی گذر کردن آسان بود دل تاجداران هراسان بود

80 خردمند ودژخیم باز آمدند بر شاه گردن فراز آمدند

81 شنیده بگفتند با شهریار دلش گشت زان پاسخ او فگار

82 به ایوانش بردند زان تنگ جای به دستوری پاکدل رهنمای

83 برین نیز بگذشت چندی سپهر پر آژنگ شد روی بوزرجمهر

84 دلش تنگتر گشت و باریک شد دوچمش ز اندیشه تاریک شد

85 چو با گنج رنجش برابر نبود بفرسود ازان درد و در غم بسود

86 چنان بد که قیصر بدان چندگاه رسولی فرستاد نزدیک شاه

87 ابا نامه و هدیه و با نثار یکی درج و قفلی برو استوار

88 که با شاه کنداوران وردان فراوان بود پاکدل موبدان

89 بدین قفل و این درج نابرده دست نهفته بگویند چیزی که هست

90 فرستیم باژ ار بگویند راست جز از باژ چیزی که آیین ماست

91 گرای دون که زین دانش ناگزیر بماند دل موبد تیزویر

92 نباید که خواهد ز ما باژ شاه نراند بدین پادشاهی سپاه

93 برین گونه دارم ز قیصر پیام تو پاسخ گزار آنچ آیدت کام

94 فرستاده راگفت شاه جهان که این هم نباشد ز یزدان نهان

95 من از فر او این بجای آورم همان مرد پاکیزه رای آورم

96 یکی هفته ایدر ز می شاد باش برامش دل آرای وآزاد باش

97 ازان پس بران داستان خیره ماند بزرگان و فرزانگانرا بخواند

98 نگه کرد هریک زهر باره‌ای که سازد مر آن بند را چاره‌ای

99 بدان درج و قفلی چنان بی‌کلید نگه کرد و هر موبدی بنگرید

100 ز دانش سراسر بیکسو شدند بنادانی خویش خستو شدند

101 چو گشتند یک انجمن ناتوان غمی شد دل شاه نوشین‌روان

102 همی‌گفت کین راز گردان سپهر بیارد باندیشه بوزرجمهر

103 شد از درد دانا دلش پر ز درد برو پر ز چین کرد و رخساره زرد

104 شهنشاه چون دید ز اندیشه رنج بفرمود تا جامه دستی ز گنج

105 بیاورد گنجور و اسبی گزین نشست شهنشاه کردند زین

106 به نزدیک دانا فرستاد و گفت که رنجی که دیدی نشاید نهفت

107 چنین راند بر سر سپهر بلند که آید ز ما بر تو چندی گزند

108 زیان تو مغز مرا کرد تیز همی با تن خویش کردی ستیز

109 یکی کار پیش آمدم ناگزیر کزان بسته آمد دل تیزویر

110 یکی درج زرین سرش بسته خشک نهاده برو قفل و مهری ز مشک

111 فرستاد قیصر برما ز روم یکی موبدی نامبردار بوم

112 فرستاده گوید که سالار گفت که این راز پیدا کنید از نهفت

113 که این درج را چیست اندر نهان بگویند فرزانگان جهان

114 به دل گفتم این راز پوشیده چهر ببیند مگر جان بوزرجمهر

115 چوبشنید بوزرجمهر این سخن دلش پرشد از رنج و درد کهن

116 ز زندان بیامد سرو تن بشست به پیش جهانداور آمد نخست

117 همی‌بود ترسان ز آزار شاه جهاندار پر خشم و او بیگناه

118 شب تیره و روز پیدا نبود بدان سان که پیغام خسرو شنود

119 چو خورشید بنمود تاج از فراز بپوشید روی شب تیره باز

120 باختر نگه کرد بوزرجمهر چوخورشید رخشنده بد بر سپهر

121 به آب خرد چشم دل را بشست ز دانندگان استواری بجست

122 بدو گفت بازار من خیره گشت چو چشمم ازین رنجها تیره گشت

123 نگه کن که پیشت که آید به راه ز حالش بپرس ایچ نامش مخواه

124 به راه آمد از خانه بوزرجمهر همی‌رفت پویان زنی خوب چهر

125 خردمند بینا بدانا بگفت سخن هرچ بر چشم او بد نهفت

126 چنین گفت پرسنده را راه جوی که بپژوه تا دارد این ماه شوی

127 زن پاکدامن بپرسنده گفت که شویست و هم کودک اندر نهفت

128 چوبشنید داننده گفتار زن بخندید بر بارهٔ گامزن

129 همانگه زنی دیگر آمد پدید بپرسید چون ترجمانش بدید

130 که‌ای زن تو را بچه وشوی هست وگر یک تنی باد داری بدست

131 بدو گفت شویست اگر بچه نیست چو پاسخ شنیدی بر من مه ایست

132 همانگه سدیگر زن آمد پدید بیامد بر او بگفت و شنید

133 که ای خوب رخ کیست انباز تو برین کش خرامیدن و ناز تو

134 مرا گفت هرگز نبودست شوی نخواهم که پیداکنم نیز روی

135 چو بشنید بوزرجمهر این سخن نگر تا چه اندیشه افگند بن

136 بیامد دژم روی تازان به راه چو بردند جوینده را نزد شاه

137 بفرمود تا رفت نزدیک تخت دل شاه کسری غمی گشت سخت

138 که داننده را چشم بینا ندید بسی باد سرد از جگر بر کشید

139 همی‌کرد پوزش ازان کار شاه کزو داشت آزار بر بیگناه

140 پس از روم و قیصر زبان برگشاد همی‌کرد زان قفل و زان درج یاد

141 بشاه جهان گفت بوزرجمهر که تابان بدی تا بتابد سپهر

142 یکی انجمن درج در پیش شاه به پیش بزرگان جوینده راه

143 بنیروی یزدان که اندیشه داد روان مرا راستی پیشه داد

144 بگویم بدرج اندرون هرچ هست نسایم بران قفل وآن درج دست

145 اگر تیره شد چشم دل روشنست روان راز دانش همی‌جوشنست

146 ز گفتار او شاد شد شهریار دلش تازه شد چون گل اندر بهار

147 ز اندیشه شد شاه را پشت راست فرستاده و درج را پیش خواست

148 همه موبدان وردان را بخواند بسی دانشی پیش دانا نشاند

149 ازان پس فرستاده را گفت شاه که پیغام بگزار و پاسخ بخواه

150 چو بشنید رومی زبان برگشاد سخنهای قیصر همه کرد یاد

151 که گفت از جهاندار پیروز جنگ خرد باید و دانش و نام و ننگ

152 تو را فر و بر ز جهاندار هست بزرگی و دانایی و زور دست

153 همان بخرد و موبد راه جوی گو بر منش کو بود شاه جوی

154 همه پاک در بارگاه تواند وگر در جهان نیکخواه تواند

155 همین درج با قفل و مهر و نشان ببینند بیدار دل سرکشان

156 بگویند روشن که زیرنهفت چه چیزست وآن با خرد هست جفت

157 فرستیم زین پس بتو باژ و ساو که این مرز دارند با باژ تاو

158 وگر باز مانند ازین مایه چیز نخواهند ازین مرزها باژ نیز

159 چودانا ز گوینده پاسخ شنید زبان برگشاد آفرین گسترید

160 که همواره شاه جهان شاد باد سخن دان و با بخت و با داد باد

161 سپاس از خداوند خورشید و ماه روان را بدانش نماینده راه

162 نداند جز او آشکارا و راز بدانش مرا آز و او بی نیاز

163 سه درست رخشان بدرج اندرون غلافش بود ز آنچ گفتم برون

164 یکی سفته و دیگری نیم سفت دگر آنک آهن ندیدست جفت

165 چو بشنید دانای رومی کلید بیاورد و نوشین‌روان بنگرید

166 نهفته یکی حقه بد در میان بحقه درون پردهٔ پرنیان

167 سه گوهر بدان حقه اندر نهفت چنان هم که دانای ایران بگفت

168 نخستین ز گوهر یکی سفته بود دوم نیم سفت و سیم نابسود

169 همه موبدان آفرین خواندند بدان دانشی گوهر افشاندند

170 شهنشاه رخساره بی‌تاب کرد دهانش پر از در خوشاب کرد

171 ز کار گذشته دلش تنگ شد بپیچید و رویش پر آژنگ شد

172 که با او چراکرد چندان جفا ازان پس کزو دید مهر و وفا

173 چو دانا رخ شاه پژمرده یافت روانش بدرد اندر آزرده یافت

174 برآورد گوینده راز از نهفت گذشته همه پیش کسری بگفت

175 ازان بند بازوی و مرغ سیاه از اندیشه گوهر و خواب شاه

176 بدو گفت کین بودنی کار بود ندارد پشیمانی و درد سود

177 چو آرد بد و نیک رای سپهر چه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر

178 ز تخمی که یزدان باختر بکشت ببایدش برتارک ما نبشت

179 دل شاه نوشین روان شادباد همیشه ز درد وغم آزاد باد

180 اگر چند باشد سرافراز شاه بدستور گردد دلارای گاه

181 شکارست کار شهنشاه و رزم می و شادی و بخشش و داد و بزم

182 بداند که شاهان چه کردند پیش بورزد بدان همنشان رای خویش

183 ز آگندن گنج و رنج سپاه ز آزرم گفتار وز دادخواه

184 دل وجان دستورباشد به رنج ز اندیشهٔ کدخدایی و گنج

185 چنین بود تا گاه نوشین‌روان همو بود شاه و همو پهلوان

186 همو بود جنگی و موبد همو سپهبد همو بود و بخرد همو

187 بهرجای کارآگهان داشتی جهان را بدستور نگذاشتی

188 ز بسیار و اندک ز کار جهان بدو نیک زو کس نکردی نهان

189 ز کار آگهان موبدی نیکخواه چنان بد که برخاست بر پیش گاه

190 که گاهی گنه بگذرانی همی ببد نام آنکس نخوانی همی

191 هم این را دگر باره آویز شست گنهکار اگر چند با پوزشست

192 بپاسخ چنین بود توقیع شاه که آنکس که خستو شود بر گناه

193 چو بیمار زارست و ما چون پزشک ز دارو گریزان و ریزان سرشک

194 بیک دارو ار او نگردد درست زوان از پزشکی نخواهیم شست

195 دگر موبدی گفت انوشه بدی بداد و دهش نیز توشه بدی

196 سپهدار گرگان برفت از نهفت ببیشه درآمد زمانی بخفت

197 بنه برد از گیل و او برهنه همی‌بازگردد ز بهر بنه

198 بتوقیع پاسخ چنین داد باز که هستیم ازان لشکری بی‌نیاز

199 کجا پاسپانی کند بر سپاه ز بد خویشتن راندارد نگاه

200 دگر گفت انوشه بدی جاودان نشست و خور و خواب با موبدان

201 یکی نامور مایه دار ایدرست که گنجش ز گنج تو افزونترست

202 چنین داد پاسخ که آری رواست که از فره پادشاهی ماست

203 دگر گفت کای شهریار بلند انوشه بدی وز بدی بی‌گزند

204 اسیران رومی که آورده‌اند بسی شیرخواره درو برده‌اند

205 به توقیع گفت آنچه هستند خرد ز دست اسیران نباید شمرد

206 سوی مادرانشان فرستید باز به دل شاد وز خواسته بی‌نیاز

207 نبشتند کز روم صدمایه‌ور همی بازخرند خویشان به زر

208 اگر باز خرند گفت از هراس بهر مایه داری یک مایه کاس

209 فروشید و افزون مجویید نیز که ما بی‌نیازیم ز ایشان بچیز

210 بشمشیر خواهیم ز ایشان گهر همان بدره و برده و سیم و زر

211 بگفتند کز مایه داران شهر دو بازارگانند کز شب دو بهر

212 یکی را نیاید سراندر بخواب از آواز مستان وچنگ ور باب

213 چنین داد پاسخ کزین نیست رنج جز ایشان هرآنکس که دارند گنج

214 همه همچنان شاد وخرم زیند که‌آزاد باشند و بی‌غم زیند

215 نوشتند خطی کانوشه بدی همیشه ز تو دور دست بدی

216 به ایوان چنین گفت شاه یمن که نوشین‌روان چون گشاید دهن

217 همه مردگان را کند بیش یاد پر از غم شود زنده را جان شاد

218 چنین داد پاسخ که از مرده یاد کند هرک دارد خرد با نژاد

219 هرآنکس که از مردگان دل بشست نباشد ورا نیکویها درست

220 یکی گفت کای شاه کهتر پسر نگردد همی گرد داد پدر

221 بریزد همی بر زمین بر درم که باشد فروشندهٔ او دژم

222 چنین داد پاسخ که این نارواست بهای زمین هم فروشنده راست

223 دگر گفت کای شاه برترمنش که دوری ز بیغاره و سرزنش

224 دلی داشتی پیش ازین پر ز شرم چرا شد برین سان بی‌آزرم و گرم

225 چنین داد پاسخ که دندان نبود مکیدن جز از شیر پستان نبود

226 چودندان برآمد ببالید پشت همی گوشت جویم چو گشتم درشت

227 یکی گفت گیرم کنون مهتری برای و بدانش ز ما مهتری

228 چرا برگذشتی ز شاهنشهان دو دیده برای تو دارد جهان

229 چنین داد پاسخ که ما را خرد ز دیدار ایشان همی‌بگذرد

230 هش و دانش و رای دستور ماست زمین گنج و اندیشه گنجور ماست

231 دگر گفت باز تو ای شهریار عقابی گرفتست روز شکار

232 چنین گفت کو را بکوبید پشت که با مهتر خود چرا شد درشت

233 بیاویز پایش ز دار بلند بدان تا بدو بازگردد گزند

234 که از کهتران نیز در کارزار فزونی نجویند با شهریار

235 دگر نامداری ز کارآگهان چنین گفت کای شهریار جهان

236 به شبگیر برزین بشد با سپاه ستاره‌شناسی بیامد ز راه

237 چنین گفت کای مرد گردن فراز چنین لشکری گشن وزین گونه ساز

238 چو برگاشت او پشت بر شهریار نبیند کس او را بدین روزگار

239 بتوقیع گفت آنک گردان سپهر گشادست با رای او چهر و مهر

240 ببرزین سالار و گنج و سپاه نگردد تباه اختر هور و ماه

241 دگر موبدی گفت کز شهریار چنین بود پیمان بیک روزگار

242 که مردی گزینند فرخ نژاد که در پادشاهی بگردد بداد

243 رساند بدین بارگاه آگهی ز بسیار واندک بدی گر بهی

244 گشسب سرافراز مردیست پیر سزد گر بود داد را دستگیر

245 چنین داد پاسخ که او را ز آز کمر برمیانست دور از نیاز

246 کسی را گزینید کز رنج خویش بپرهیز وباشدش گنج خویش

247 جهاندیده مردی درشت و درست که او رای درویش سازد نخست

248 یکی گفت سالار خوالیگران همی‌نالد از شاه وز مهتران

249 که آن چیز کو خود کند آرزوی سپارد همه کاسه بر چار سوی

250 نبوید نیازد بدو نیز دست بلرزد دل مرد خسروپرست

251 چنین داد پاسخ که از بیش خورد مگر آرزو بازگردد بدرد

252 دگر گفت هرکس نکوهش کند شهنشاه را چون پژوهش کند

253 که بی‌لشکر گشن بیرون شود دل دوستداران پر از خون شود

254 مگر دشمنی بد سگالد بدوی بیاید به چاره بنالد بدوی

255 چنین داد پاسخ که داد وخرد تن پادشا راهمی‌پرورد

256 اگر دادگر چند بی‌کس بود ورا پاسبان راستی بس بود

257 دگر گفت کای با خرد گشته جفت به میدان خراسان سالار گفت

258 که گرزاسب را بازکرد او ز کار چه گفت اندرین کار او شهریار

259 چنین داد پاسخ که فرمان ما نورزید و بنهفت پیمان ما

260 بفرمودمش تا به ارزانیان گشاید در گنج سود و زیان

261 کسی کودهش کاست باشد به کار بپوشد همه فره شهریار

262 دگر گفت باهرکسی پادشا بزرگست وبخشنده و پارسا

263 پرستار دیرینه مهرک چه کرد که روزیش اندک شد و روی زرد

264 چنین داد پاسخ که او شد درشت بران کردهٔ خویش بنهاد پشت

265 بیامد بدرگاه و بنشست مست همیشه جز از می‌ندارد بدست

266 ز کارآگهان موبدی گفت شاه چو راند سوی جنگ قیصر سپاه

267 نخواهد جز ایرانیان را به جنگ جهان شد به ایران بر از روم تنگ

268 چنین داد پاسخ که آن دشمنی به طبعست و پرخاش آهرمنی

269 دگر باره پرسید موبد که شاه ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه

270 کدامست وچون بایدت مرد جنگ ز مردان شیرافگن تیز چنگ

271 چنین داد پاسخ که جنگی سوار نباید که سیر آید از کارزار

272 همان بزمش آید همان رزمگاه برخشنده روز و شبان سیاه

273 نگردد بهنگام نیروش کم ز بسیار واندک نباشد دژم

274 دگر گفت کای شاه نوشین‌روان همیشه بزی شاد و روشن‌روان

275 بدر بر یکی مرد بد از نسا پرستنده و کاردار بسا

276 درم ماند بر وی سیصد هزار بدیوان چوکردند با او شمار

277 بنالد همی کین درم خورده شد برو مهتر وکهتر آزرده شد

278 چو آگاه شد زان سخن شهریار که موبد درم خواست ازکاردار

279 چنین گفت کز خورده منمای رنج ببخشید چیزی مر او را ز گنج

280 دگر گفت جنگی سواری بخست بدان خستگی دیرماند و برست

281 به پیش صف رومیان حمله برد بمرد او وزو کودکان ماند خرد

282 چه فرمان دهد شهریار جهان ز کار چنان خرد کودک نوان

283 بفرمود کان کودکانرا چهار ز گنج درم داد باید هزار

284 هرآنکس که شد کشته در کارزار کزو خرد کودک بود یادگار

285 چونامش ز دفتر بخواند دبیر برد پیش کودک درم ناگزیر

286 چنین هم بسال اندرون چار بار مبادا که باشد ازین کارخوار

287 دگر گفت انوشه بدی سال و ماه به مرو اندرون پهلوان سپاه

288 فراوان درم گرد کرد و بخورد پراگنده گشتند زان مرز مرد

289 چنین داد پاسخ که آن خواسته که از شهر مردم کند کاسته

290 چرا باید از خون درویش گنج که او شاد باشد تن وجان به رنج

291 ازان کس که بستد بدو بازده ازان پس به مرو اندر آواز ده

292 بفرمای داری زدن بر درش ببیداری کشور و لشکرش

293 ستمکاره را زنده بر دار کن دو پایش ز بر سرنگونسار کن

294 بدان تا کس از پهلوانان ما نپیچد دل و جان ز پیمان ما

295 دگر گفت کای شاه یزدان پرست بدر بر بسی مردم زیردست

296 همی داد او را ستایش کنند جهان آفرین را نیایش کنند

297 چنین داد پاسخ که یزدان سپاس که از ما کسی نیست اندر هراس

298 فزون کرد باید بدیشان نگاه اگر با گناهند و گر بیگناه

299 دگر گفت کای شاه با فر و هوش جهان شد پرآواز خنیا و نوش

300 توانگر و گر مردم زیردست شب آید شود پر ز آوای مست

301 چنین داد پاسخ که اندر جهان بما شاد بادا کهان و مهان

302 دگر گفت کای شاه برترمنش همی زشتگویت کند سرزنش

303 که چندین گزافه ببخشید گنج ز گرد آوریدن ندیدست رنج

304 چنین داد پاسخ که آن خواسته کزو گنج ما باشد آراسته

305 اگر بازگیریم ز ارزانیان همه سود فرجام گردد زیان

306 دگر گفت مای شهریار بلند که هرگز مبادا به جانت گزند

307 جهودان و ترسا تو را دشمنند دو رویند و با کیش آهرمنند

308 چنین داد پاسخ که شاه سترگ ابی زینهاری نباشد بزرگ

309 دگر گفت کای نامور شهریار ز گنج توافزون ز سیصد هزار

310 درم داده‌ای مرد درویش را بسی پروریده تن خویش را

311 چنین گفت کاین هم بفرمان ماست به ارزانیان چیز بخشی رواست

312 دگر گفت کای شاه نادیده رنج ز بخشش فراوان تهی ماند گنج

313 چنین داد پاسخ که دست فراخ همی مرد را نو کند یال وشاخ

314 جهاندار چون گشت یزدان‌پرست نیازد ببد درجهان نیز دست

315 جهان تنگ دیدیم بر تنگخوی مرا آز و زفتی نبد آرزوی

316 چنین گفت موبد که ای شهریار فراخان سالار سیصد هزار

317 درم بستد از بلخ بامی به رنج سپرده نهادند یکسر به گنج

318 چنین داد پاسخ که ما را درم نباید که باشد کسی زو دژم

319 که رنج آید از بیشی گنج ما نه چونین بود داد از پادشا

320 از آنکس که بستد بدو هم دهید ز گنج آنچ خواهد بران سر نهید

321 که درد دل مردم زیردست نخواهد جهاندار یزدان‌پرست

322 پی کاخ آباد را بر کنید بگل بام او را توانگر کنید

323 شود کاخ ویران تو را ز هرچ بود بماند پس از مرگ نفرین و دود

324 ز دیوان ما نام او بسترید بدر بر چنو را بکس مشمرید

325 دگر گفت کای شاه فرخ نژاد بسی‌گیری از جم و کاوس یاد

326 بدان گفت تا از پس مرگ من نگردد نهان افسر و ترگ من

327 دگر گفت کز بهمن سرفراز چرا شاه ایران بپوشید راز

328 چنین داد پاسخ که او را خرد بپیچد همی وز هوا برخورد

329 یکی گفت کای شاه کهتر نواز چرا گشتی اکنون چنین دیر یاز

330 چنین داد پاسخ که با بخردان همانم همان نیز با موبدان

331 چوآواز آهرمن آید بگوش نماند به دل رای و با مغزهوش

332 بپرسید موبد ز شاه زمین سخن راند از پادشاهی و دین

333 که بی دین جهان به که بی پادشا خردمند باشد برین بر گوا

334 چنین داد پاسخ که گفتم همین شنید این سخن مردم پاکدین

335 جهاندار بی‌دین جهان را ندید مگر هر کسی دین دیگر گزید

336 یکی بت پرست و یکی پاکدین یکی گفت نفرین به از آفرین

337 ز گفتار ویران نگردد جهان بگو آنچ رایت بود در نهان

338 هرآنگه که شد تخت بی‌پادشا خردمندی ودین نیارد بها

339 یکی گفت کای شاه خرم نهان سخن راندی چند پیش مهان

340 یکی آنکه گفتی زمانه منم بد و نیک او را بهانه منم

341 کسی کو کند آفرین بر جهان بما بازگردد درودش نهان

342 چنین داد پاسخ که آری رواست که تاج زمانه سر پادشاست

343 جهان را چنین شهریاران سرند ازیرا چنین بر سران افسرند

344 گذشتم ز توقیع نوشین‌روان جهان پیر و اندیشه من جوان

345 مرا طبع نشگفت اگر تیز گشت به پیری چنین آتش‌آمیز گشت

346 ز منبر چومحمود گوید خطیب بدین محمد گراید صلیب

347 همی‌گفتم این نامه را چند گاه نهان بد ز خورشید و کیوان و ماه

348 چو تاج سخن نام محمود گشت ستایش به آفاق موجود گشت

349 زمانه بنام وی آباد باد سپهر ازسرتاج او شاد باد

350 جهان بستد از بت پرستان هند به تیغی که دارد چو رومی پرند

عکس نوشته
کامنت
comment