- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نشسته بود روزی پیرِ اصحاب ز پنداری و شهرة پیشِ محراب
2 درآمد از در مسجد یکی زال ولی همچون الف با قدِّ چون دال
3 بدو گفتا که در عین هلاکی پلیدی میکنی دعویِ پاکی
4 بدین شیخی شدی مغرور اصحاب برون آی ای جُنُب از پیشِ محراب
5 بسوز از عشق خود را ای گرامی وگر نه زاهدی باشی ز خامی
6 ز زاهد پختگی جستن حرامست که زاهد همچو خشت پخته خامست
7 ز سوز و اشک عاشق همچو شمعست ازان دراشک و سوز خویش جمعست
8 ازان باشد همه شب اشک و سوزش که خواهد بود کُشتن نیز روزش
9 چو اشک و سوز و کُشتن شد تمامش برآید کُشتهٔ معشوق نامش
10 شود در پرده هم دم هم نفس را نماند کار با او هیچ کس را