- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بر دیوانهٔ محمود بنشست نهاد او چشم برهم، شاه بشکست
2 بدو گفت این چرا کردی، چنین گفت که تا رویت نه بینم، شه برآشفت
3 بدو گفتا لقای شاهِ عالم نمیداری روا؟ گفت آنِ خود هم
4 چو خود بینی درین مذهب روا نیست اگر غیری به بینی جز خطا نیست
5 شهش گفتا اولوالامر جهانم بوَد بر تو همه حکمی روانم
6 بدو دیوانه گفتا هین بیندیش که امر تو روان چون نیست بر خویش
7 نباشد بر دگر کس هم روانه مرا مبشول چند آری بهانه
8 نمیآید ترا زین خواجگی ننگ که گِرد آوردهٔ عمری دو مَن سنگ؟
9 کسی باشد بمعنی مالک خویش که نه ناجی بود نه هالک خویش
10 نمیدانی که کوژی ای مرائی چرا در راستی خود را نمائی