سریر از الهامی کرمانشاهی شاهدنامه (چر خیابان باغ فردوس) 34

الهامی کرمانشاهی

آثار الهامی کرمانشاهی

الهامی کرمانشاهی

سریر مهی جای مختار گشت

1 سریر مهی جای مختار گشت به درگاه بسته صف بارگشت

2 فروزنده ی دین یل خوب کیش بفرمود با نامداران خویش

3 که از کشتن این فرو مایگان که خونشان نیارزد همی رایگان

4 اگر چند شادم، دلم شاد نیست روانم زبند غم آزاد نیست

5 به دست من این دشنه ی سرگرای کشنده ی شهنشاه دین بر به جای

6 چرا زان بزرگان نیارد کسی که کردند بر شه ستم ها بسی؟

7 کجا رفته خصم شه ابطحی؟ پلید جهان خولی اصبحی؟

8 که جوشد زکینش همی سینه ام چرا او امان یابد از کینه ام؟

9 نیابم امان از خدای جهان اگر بینم او را ببخشم امان

10 دم تیغ من عاشق خون اوست چنین فتنه گر تیغ مفتون اوست

11 بیاریدش از وی اگر آگهید به دستان سوی درگهش ره دهید

12 بگویید کت میر زنهار داد نمود ایمن و سوی خود بار داد

13 همی خواهم از وی پژوهش کنم از آن پس که لختی نکوهش کنم

14 به عبدالله کامل آنگاه گفت که فرمان میر است باید شنفت

15 ازیدر به بنگاه خولی بتاز ببارش به سوی من اینجا فراز

16 زمردان ببر نیز پنجاه تن پی پاس خود همره خویشتن

17 یکی مرد دژخیم همره بدار بگو تا زند سرکشان را به دار

18 فرستاده ی میر بیرون شتافت سوی خانه آن دد و دون شتافت

19 دو زن دید در پرده بدخواه را یکی دوست، دیگر عدو، شاه را

20 همی داشت کوفیه با شاه، عشق بد اندیش زن بود اهل دمشق

21 برآن دو چنین گفت: خولی کجاست؟ نهفته رخ از میر کشور چراست؟

22 بدو گفت شامیه کز جای خویش به جای دگر رفته یکماه پیش

23 ندانم کجا رفته آگه نی ام شناسای ماوای گمره نی ام

24 بدو گفت کوفیه نیز آن سخن که گفتش به پاسخ بداندیش زن

25 ولی کرد ایما یکی سوی او که مرد شقی را به سرداب جوی

26 به انگشت بنمود سرداب را که بگشای از این جایگه باب را

27 بشد مرد و سرداب را درگشاد بدید آن سرو پیکر بدنژاد

28 زسردابش آورد با خود برون همی کرد نفرینش از حد فزون

29 به خواریش دست از پی دست بست به مشت و لگد کرد با خاک پست

30 بدو گفت با لابه مرد شریر که از من فزون از شمر زر بگیر

31 مبر سوی میر جهانجو مرا که بی شک کشد بیند ار او مرا

32 ندارم بر او زمانی امان یقین دانم این نیست شک و گمان

33 بدو گفت عبداله دین پرست بدار از سخن های بیهوده دست

34 جهان گر همه پر زسیم و زراست از آن سیم و زر،کشتنت بهتر است

35 بگفت این وزد تازیانه بدوی چنان کز تن وی زخون راند جوی

36 زن خوب کردار کوفی نژاد چو این دید گفت: ای ستوده نهاد

37 ببند این دمشقیه را نیز خوار ببر همره شوهر نابکار

38 مرا نیز با خویش از بارگاه ببر سوی مختار کشور پناه

39 که گویم بدو از بداندیش زن چه دیدم و زین شوهر تیره تن

40 ببرد آن سه را پیش مختار مرد بدو آفرین کاینچنین کار کرد

41 چو مختار چشمش به خولی فتاد ستم های آن بد گهر کرد یاد

42 خروشید و برجامه افکند چاک شد از غم دل نازکش دردناک

43 به شکرانه بوسید روی زمین بنالید پیش جهان آفرین

44 بگفت: ای خداوند بالا و پست تویی آفریننده ی هر چه هست

45 زهر بد به تو بر پناهنده ام به پاداش مرد از تو خواهنده ام

46 تو را زیبد از من پرستنده گی که دیدم زعون تو پاینده گی

47 زمانم نیامد بسر تاکنون که دردستم این بد گهر شد زبون

48 همی خواهم این گر ببخشی مرا که چندان بمانم به گیتی درا

49 که از قاتلان خداوند دین نبینم نشانی به روی زمین

50 چه پردختم این گر بمیرم رواست همین است بر سر مراگر هواست

51 چو گفت: این سترد از جبین خاک را به برخواست کوفی زن پاک را

52 بدو گفت: کای نیکخو پرده گی که حوران مینو تو را برده گی

53 چه دیدی ازین مرد و این زن بگوی مدار ایچ پنهان و با من بگوی

54 که زهرا (س) به خلد ازتو خوشنود باد اجل دشمنان تو را زود باد

55 ببوسید زن پای میر دلیر بگفت: ای دلاورتر از شرزه شیر

56 ز داد تو این کشور آسوده باد به پایت سر دشمنان سوده باد

57 همان سال کاندر صف نینوا حسین علی (ع) را نگون شد لوا

58 از آن پس که کار شه انجام یافت زقتلش بداندیش او کام یافت

59 جهان سر به سرگشت ماتمکده شد از قتل شه، مصطفی (ص) غمزده

60 به شام دویم روز این ماجرا پرستش همی کردم اندر سرا

61 همین زشت نستوده کردار زن که اهریمان را بود راهزن

62 به نزد من آمد رخ آراسته به شادی فزوده زغم کاسته

63 نگارین کف و کرده هر هفت سخت چو قطامه ی زشت میشوم تخت

64 به رقص اندر از شادی و خرمی نوا شامیانه سرودی همی

65 بدوگفتم: این شادی ازبهر چیست؟ چنین نغمه و رقص بیهوده نیست

66 بگو تا سبب چیست این کار را؟ مر این زشت و نستوده کردار را؟

67 اگر چند در خانه بیگانه نیست بداندیش مرد تو در خانه نیست

68 هر آن زن که در پیش او نیست شوی نکو نیست بنماید از پرده روی

69 زمانی برقصد گهی کف زند گهی نغمه خواند گهی دف زند

70 مرا گفت: شوی من آمد زراه از این پیشتر کاندر آید سپاه

71 از آن آمدم شادمان سوی تو که آرم به تو مژده ی شوی تو

72 به فتح و ظفر بازگشته است مرد مرا فتح شوهر چنین شاد کرد

73 بگفتمش فتحی که گویی چه بود؟ بداندیش را دشمنی با که بود؟

74 بگفتا: که با شاه و مولای تو خداوند دادار والای تو

75 حسین علی (ع) نورچشم بتول (س) طراز برو زیب دوش رسول (ص)

76 چو بشنیدم این آستین بر زدم دریدم گریبان و برسر زدم

77 شدم سوی بیغوله رفته زتوش نشستم ز دل برکشیدم خروش

78 نرفته دمی بیهش از غم شدم به هوش خود آندم که باز آمدم

79 بدیدم گذشته زشب چند پاس رسیده زمان نیاز و سپاس

80 زبیغوله ی خویش بهر وضوی درآن شب برون آمدم آب جوی

81 بدیدم یکی نور برخاسته زخانه کزو ماه و خور کاسته

82 چو دیدم درست آن درخشنده نور چو خور تافتی از میان تنور

83 به خود گفتم آتش که افروخته؟ کزان رخت بخت مرا سوخته

84 اگر آتش است آتش این روشنی ندارد نگه چون بدوی افکنی

85 وگر نیست آتش پس این نور چیست؟ تنور است این، وادی طور نیست

86 درختی که موسی از آن تافت نور همانا پدید آمد از این تنور

87 برفتم بدیدم فروزان سری پر از نور بر روی خاکستری

88 به پیراهن آن پر از نور سر بسی سبز مرغان پیوسته پر

89 سری کافسرش زیور عرش بود پر ازخون و خاکسترش فرش بود

90 به خود گفتم: آوخ که افتاده خوار به خاکستر آیینه ی کردگار

91 سرکیست یارب به خاک تنور؟ که مهمان ما گشته از راه دور

92 تن این سر نور گستر کجاست؟ فتاده به خاکستر آمد چراست؟

93 همی گفتم این و خروشان شدم چو دیگ از تف غصه جوشان شدم

94 چو این مویه برسر زمن ساز شد بدیدم در آسمان باز شد

95 یکی هودج از آسمان شد فرود درو چار تن با نوی پاک بود

96 همه چو درخشنده سیاره گان زدیدارشان خیره نظاره گان

97 به گرد اندرونشان زهر سوزده هزار از بهشتی نگاران رده

98 سیه پوش هر زن چو گیسوی خویش خراشیده با ناخنان روی خویش

99 خروشان برفتند سوی تنور چو دیدند نور سر شه زدور

100 زهودج بجستند تازان به خاک پی دیدن آن سر تابناک

101 چو گرد فروزان تنور آمدند همه غرق در بحر نور آمدند

102 بر سر نهادند برخاک روی بگفتند: کای کشته ی پاکخوی

103 خدیو قدر،پادشاه قضا نیا مصطفی (ص) و پدر مرتضی (ع)

104 کجا بود زهرا(س) در آن روزگار؟ که از پیکرت سر بریدند زار

105 اگر دیده بود این گزند تو را همان دختران نژند تو را

106 همان خواهر دستگیر تو را همان دختران اسیر تو را

107 همان بسته در بند بیمار تو همان بانوان گرفتار تو

108 ندانیم کاو را چه رفتی به سر چه می کردی آن دخت خیرالبشر

109 چرا ای سر اینسان به خاکستری؟ تو کز ماه و خورشید والاتری

110 ببراد دستی که کردت جدا زتن ای سر برگزیده ی خدا

111 بسوزاد در آتش آن کاین تنور تو را داد جای ای درخشنده نور

112 چو لختی بدینگونه آن بانوان بدان سر گرستند زار و نوان

113 دوباره در آسمان گشت باز همه پرده های فلک شد فراز

114 به ارکان عالم هیاهو فتاد تزلزل به نه چرخ و شش سوفتاد

115 یکی هودج آمد فرود از سپهر که کردی همی پرده داریش مهر

116 بر اطراف هودج طبق های نور نثار از خداوند بردست حور

117 در آن هودج آرام جان رسول همال علی (ع)، مام زینب (س)، بتول (س)

118 پریشان دو پر چین کمند سیاه نهفته بر اندر پرند سیاه

119 خراشیده خورشید را با هلال دو هفته مه او زخون گشته آل

120 دل آزرده از مرگ فرزند خویش خروشان ز داغ جگر بند خویش

121 روان کرده از چشمه ی چشم سیل ملایک به گرد اندرش خیل خیل

122 همی گفت: ای جان مادر حسین عزیز خدا و پیمبر، حسین

123 چو آن هودج آمد به روی زمین زهودج برون گشت بانوی دین

124 چو گویم که او را چه آمد به چشم دل نازکش ترسم آید به خشم

125 سری دید پر خون به خاک تنور کزو داشت بیننده ی مهر، نور

126 سری افسر آرای عرش برین سری زیب دوش رسول امین

127 بزد دست و آن سر زخاکسترا برآورد و بگرفتش اندر برا

128 ببوسید و برحنجرش لب نهاد همی کرد از خنجر شمر یاد

129 بزد بوسه بر بوسه گاه رسول همی گفت زار ای روان بتول (ع)

130 که کشتت، که تاراج کرد افسرت؟ که سرهشت بر روی خاکسترت؟

131 عزیز من، اینجای، جای تو نیست چنین خاکساری سزای تو نیست

132 چه کرد آن بداندیش مهمان نواز که ساز ضیافت چنین کرد ساز

133 به خاکستر اندر که مهمان نشاند؟ که بر فرق مهمان خود تیغ راند؟

134 الا ای نهال خرامان من همان با وفا دوستداران من

135 چه آمد بسرشان زچرخ بلند؟ چگونه به خاک زمینشان فکند؟

136 شدند آن نهالان رعنا قلم که بر چرخ اعلا زدندی علم

137 برادر شد از کف پسر کشته شد به خون تازه دامادم آغشته شد

138 گلو پاره شد شیر خوار مرا بدان آمد انجام کار مرا

139 که از پیکرم سر نمودند دور چنینش بدادند جا درتنور

140 نه با من به کین دشمنان خاستند که از حشمت مرتضی کاستند

141 نه با من ستیزه روا داشتند که حق نبی خوار بگذاشتند

142 نه از من بداندیش پوشیده چشم که آورد کیهان خدا را به خشم

143 من و دشمنانم به روز شمار بیاییم در محضر کردگار

144 کشد کیفر من جهان آفرین که در راه او کشته گشتم چنین

145 من ای مادر احمدی (ص) خلق و خوی به نزد خدایم تو بر من مجوی

146 بهل داوری تا به روز شمار در آنجا کف دادخواهی برآر

147 چو گفت این، سرشاه و خاموش گشت ز غم بانوی خلد مدهوش گشت

148 من از ناله ی دخت خیرالبشر فتادم برون رفت هوشم زسر

149 ندیدم اثر یافتم چون توان نه از آن دو هودج نه از بانوان

150 برفتم سرشاه برداشتم بشستم به سجاده بگذاشتم

151 ببوسیدمش جبهه و روی و موی همی تا سحر مویه کردم بدوی

152 چو زان راستگو زن امیر این شنید چو گل جامه ی صبر برتن درید

153 به سر زد بنالید و بگریست زار برآورد از دل فغان چون هزار

154 همه انجمن زار بگریستند برآن کشته ی خوار بگریستند

155 سپس گفت مختار کای نیک زن ز دل تاب بردی توانم ز تن

156 بدین بنده گی کردن و مهر تو شود سرخ روز جزا چهر تو

157 زن ناپسندیده و شوی زشت به کیفر بود نارشان سرنوشت

158 بفرمود پس آتش افروختند زن شوم بدکار را سوختند

159 چو هنگام کیفر به خولی رسید ابا تیغ، دژخیم سویش دوید

160 بریدش دو دست آنکه از تن سرش بیفکند و سوزاند در آذرش

161 جهان گشت پرداخته زان پلید که گیتی چنین نابکاری ندید

162 نیامد به دیگر سرا زینهار که بادش عذاب ابد کردگار

163 پس ا زکشتن خولی اهرمن بیاورد مردی ز در چار تن

164 یکی بود عمار و دیگر یزید سیم مالک آن کو عذابش مزید

عکس نوشته
کامنت
comment