1 نشاندند زاماسب را بر بگاه که او بد برادر به پیروز شاه

2 همی داشت کشور به آیین و داد ازو موبدان شاه و او نیز شاد

3 وزین رو قباد آن دل فروز مرد به زندان همی زیست با رنج و درد

4 یکی خواهرش بد چو تابنده ماه به دز در همی رفت نزدیک شاه

5 به زندان همی بود او را زوار همی برد بهرش می خوش گوار

6 نگهبان دز هم از آن خوب روی به دل اندر آمد یکی آرزوی

7 چنان شیفت زآن ماه عابد فریب کزاو یک زمانش نبودی شکیب

8 سیوسس که در سیستان بد امیر ورا سوخرا خوانده مرد هژیر

9 به شاه آن چنان دوستی داشتی که بر یاد او روز بگذاشتی

10 چو بشنید کو را نمودند بند سوی دژ بیامد دمان چون نوند

11 به همدستی بانوی بانوان از آن دژ رهانید شاه جوان

12 برفتند با هم سوی خوشنواز سیوسس اباشاه گردن فراز

13 شه تور دادش همان دخت خویش ابا لشکری کش از اندازه بیش

14 دگر ره بیامد به ایران چو باد بنوی جهان شد به کام قباد