-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سپر در پس پشت خود کرد تنگ به کف نیزه بگرفت از بهر جنگ
2 فرو برد پا در هلال رکاب به زین اندر آمد یل کامیاب
3 همی راند باره به دشت نبرد که ناگه بیامد یکی تیره گرد
4 برون آمد از گرد دیوی به دشت که از دیدنش آسمان خیره گشت
5 سرش گنبدی بود و بالا منار دو دستش بدی چون دو شاخ چنار
6 لبش خور هندی و حق شاخ شاخ دهان، چون لب کوره از هم فراخ
7 دماغش بدی چون تنور آسیاب دو چشمش بدی مشعل کامیاب
8 مرو را بدی چون گلیمش دو گوش سیه چهره نامش گلیمینه گوش
9 میان را به زنجیر بر بسته تنگ فروهشته قلابه همچو سنگ
10 چو آدم همی آمدی سوی جنگ نبودی به چنگش بجز پاره سنگ
11 اگر کوه خوردی ز سنگش یکی ز پا اندر افتاد او بی شکی
12 بیامد شتابان در آن جایگاه بایستاد هر سوی کرد او نگاه
13 سپه دید و مردان بسیار جنگ ز هر سو سرا پرده رنگ رنگ
14 بپرسید کاین لشکر و جنگ کیست سرا پرده و رونق و رنگ کیست
15 یکی گفت کاین لشکر زال سام که ببر از نهیبش گذارد کنام
16 چو بشنید آن دیو از آن نام زال برآورد بازو برافراشت یال
17 بینداخت بر لشکرش پاره سنگ گرفتی همی سنگ دیگر به چنگ
18 ده و دو تن از مرد کشت و ستور بدیدند کشواد و قارن ز دور
19 زجا باد پایان برانگیختند زپیکار باره برآویختند
20 برآشفت پتیاره همچون نهنگ برایشان بینداخت یک پاره سنگ
21 بزد گردن اسب کشواد گرد بیفتاد باره همان دم بمرد
22 ز قلابه، سنگ دگر بر گرفت ابر اسب قارن بزد بر شگفت
23 که باره به خاک اندر افتاد پست گرفت او سبک سنگ دیگر به دست
24 پراکنده شد لشکر از گرد زال گریزنده هر یک سراسیمه حال
25 برانگیخت باره برآمد به جوش بیامد به نزد گلیمینه گوش
26 چو پتیاره آن دید از آن بر شگفت ز قلابه، سنگ دگر بر گرفت
27 برآورد بر سر فرو کوفت یال شدش خورد تارک از آن سنگ زال
28 بیفتاد زال از تکاور سمند بیفتاد مرکب به خاک نژند
29 چو دید آن چنان زال غمناک گشت بغرید پتیاره از پهن دشت
30 چو برخاست زال از زمین، آن زمان ز غصه دلش گشت او پر زخون
31 دگر نیز پتیاره از قهر زال بزد بر سر زال زر تا به یال
32 سپر بر سرآورد زال سوار برآورد پتیاره باره به کار
33 چو البرز از این گونه احوال دید سپه را پراکنده بی حال دید
34 گو گودل و گوسر و گونژاد گو آهنین دل گو دل نهاد
35 فرود آمد از باره چون پیل مست ز دامان، گره بر کمرگاه بست
36 پیاده یکی جنگ را ساز کرد برآن دشت پتیاره آواز کرد
37 چو بشکستی این لشکر و پیل و کوس نمایی همی ریشخند و فسوس
38 چو بشنید از و این گلیمینه گوش چو جوشنده دریا برآمد به جوش
39 ز قلابه سنگی گرفت آن زمان زکین سوی البرز کردش روان
40 به چالاکی البرز شد در شگفت گران سنگ را در هوا برگرفت
41 پس آنگه برافراشت بالای سر زد آن زشت پتیاره را بر کمر
42 ز زنجیر و قلابه سنگ ها همه در میانش بشد طوطیا
43 چو پتیاره آن ضرب البرز دید چنار قوی را به گل بر کشید
44 سری پرستیز و دلی پرشتاب بزد جنگ و بفکند از روی تاب
45 برافراشت بالای سر آن زمان بزد بر سر پهلوان جهان
46 برآشفت پتیاره همچون نهنگ گرفتش دوال کمرگاه تنگ
47 همان دم برآورد البرز جوش گرفتش دو گوش گلیمینه گوش
48 بپیچید از این پس که خاموش شد بیفتاد بر خاک و بیهوش شد
49 چو آن کوه پیکر برآمد ز جای ابر سینه اش پهلوان کرد جای
50 ببستش به خم کمند یلی گو شیرفش پهلو زابلی
51 به خاکش برآورد بر دوش بر سوی خیمه بردش گو شیر نر
52 شگفتی فروماند زال و سپاه از آن زور و بازوی آن کینه خواه
53 ندانست کس این دلیر از کجاست در این دشت، باران جنگش چراست
54 گو شیر دل پهلو دیوبند خردمند بیدار و اختر بلند
55 پس آنگه بیامد به جای نشست مر او را ببوسید گودرز دست
56 ثنا خواند بر پهلوان جهان ز تو باد پشت و پناه کیان
57 دگر گفت کای پهلوان زمین که بر تو سزد صد هزار آفرین
58 ز روی جهان نام تو کم مباد روان مرا بی تو یک دم مباد
59 طلسم افکن نره دیوان تویی فروزنده نام ایران تویی
60 زبان بر گشاد آنکه دیو پلید ثنا خواند بر پهلوان چون سزید
61 چنان زور و بازو که آن دیو دید بجز بنده کی چاره خود ندید
62 بدو گفت کای پهلوان جهان منم بنده تو به هر دو جهان
63 بکن حلقه نعل اسبم به گوش که تا زنده ام حلقه باشد به گوش
64 چنین گفت البرز، بخشیدمت هم آنگه که بر زیر آوردمت
65 مگر تو نسازی به من مکر و ریو وگ نه برآرم دمار از تو دیو
66 چو نیکویی از پهلوان دید دیو ز دل کرد آنگه برون مکر و ریو
67 کمر بست خدمتگری را میان همی خیره شد او ابر پهلوان
68 به البرز گفت ای سپهدار شیر کز ایشان و جمع دلیران دلیر
69 چه باشد که گویی به من نام خویش همان منزل و جای و آرام خویش
70 که من باز دانم که تو کیستی بدین دشت کین از پی چیستی
71 بدو گفت منم رستم زال سام تهمتن مرا باب کردست نام
72 بدو دیو گفت ای گو نامجوی چرا آمدستی در این جنگجوی
73 تهمتن گذشته بدو باز گفت چو بشنید دیو این سخن بر شکفت
74 در این حرف بودند کز آن انجمن بیامد سبک قارن رزمزن
75 پیام آوریدش ز دستان سام ابا هدیه و اسب زرین لگام
76 که این دیو دست توآمد به بند نه با ماست کو خود مرا هست چند
77 تو گر باج خواهی ز ایران سپاه سوی هند بخرام و با من بیاه
78 جداگونه با ببر جنگ آوریم هر آن کو سرش زیر سنگ آوریم
79 اگر ببر را من بسازم تباه تو رو منزل و باج از من مخواه
80 ز تو ببر اگر آنگهی یافت نیش ترا باج آرم از اندازه بیش
81 چو البرز بشنید خندید و گفت که با پهلوان آفرین باد جفت
82 مرا آرزو در دل این بود و بس و گرنه نخواهیم ما چیز کس
83 چنین گفت قارن به دستان سام که راضی شد از هدیه و این پیام
84 سرا پرده کندند و کردند بار برفتند تا زان سوی هندبار
85 بگفتند با شاه هندوستان که زال آمد از شهر زابلستان
86 پذیره شدن گرد لشکر بساز دو منزل بیامد برش پیش باز
87 ابا هم بدو آشکارا شدند ابا همدمی با مدارا شدند
88 ز البرز دستان همی گفت باد همان رای البرز گفتند باز
89 سه شب، زال با رای با هم نشست به روز سیم کوس بر پیل بست
90 شه هند با لشکری همچو کوه همان زال با لشکر هم گروه
91 کشیدند لشکر دو منزل به راه همه غرق آهن چو کوه سیاه
92 برفتند جایی که آن ببر بود خروشان و جوشان و چون ابر بود
93 بدیدند دشتی پر آتشکده تر و خشک او جمله آتش زده
94 بپرسید دستان فرخنده رای چگونه زده آتش این کوه جای
95 چرا آتش تیز افروختند ز بهر چه این دشت را سوختند
96 بدو گفت شه ای گو شیر مرد کس از آدمی آتش اینجا نکرد
97 دم ببر زین گونه آتش زنست نشانش کنون بر شما روشنست
98 ازو خیره شد زال و چیزی نگفت به هم رفت چون غنچه ناشکفت
99 شنیدند لشکر کشیدند صف همه نیزه و تیغ و زوبین به کف
100 پیامی فرستاد به البرز زال که ای نامور پهلو بی همال
101 نبرد اول بار، گردن مراست چو من مانده گشتم پس آنگه تراست
102 چو بشنید البرز گفتار راست نبرد اول بار گردن شماست
103 چنین گفت با دیده بان زال زر که بر گوی از ببر غران خبر
104 بدو دیده بان گفت کای کامیاب بود هفته تا ببر رفته در آب
105 همان دم که آید ز دریا برون شما را کنم آشکارا از آن
106 جهان دیده دستان به همراه رای دو هفته در آن دشت کردند جای
107 ولیکن به یک هفته البرز مرد یکی خانه آهنی ساز کرد
108 درازی و پنهای او صد کمند بفرمود تا ساختند ارجمند
109 همه خنجر آب داده به زهر نشاند اندر آن پهلو پرهنر
110 کنارش همه خنجر جان ستان نشاند آن چنان پهلوان جهان
111 میانش یکی خانه از بهر خود بفرمود کردند چونین که بد
112 بپرداخت استاد از آن خانه دست زاندیشه و فکر، یک سو نشست
113 وز آن سو دگر زال سام سوار همی بود مر ببر را انتظار
114 زناگه بدیدند دریا شگفت میانش یکی تیز آتش گرفت
115 بگفتند با زال ببراست آن که آتش همی بارد اندر دهان
116 برآمد به زین زال چون پیل مست سپه را بفرمود و خود بر نشست
117 چو ببر آمد از ژرف دریا به در سوی لشکر آمد دمی پرشرر
118 ز بس آتش افروخت اندر دهان در و دشت شد آتشین در زمان
119 سیلح از کف انداخت یک سر همه برفتند چون بیم خورده رمه
120 ز بهر سبک رفتن اندر گریز یک افکند درع و یکی تیغ تیز
121 یکی جوشن افکند و دیگر عمود گریزان و بر کوه رفتند چو دود
122 بماندند بر جایگه شاه و زال سپهبد به کینه برافراشت بال
123 چو با ببر ناورد پای ستیز عنان را بپیچید و شد در گریز
124 ابا رای برکه گرفتند جای بیفشرد در جنگ البرز پای
125 ز خواهش بیامد چو گودرز پیش کز این آتش اکنون بپرهیز خویش
126 شراری به دل بر نهادند دست مکن روی از ببر جای بد است
127 پدر آن که با شیر بد هم نبرد گریزان شد و هیچ کاری نکرد
128 بخندید البرز گفتا خموش تو در کوه رو با گلیمینه گوش
129 نکوش اندر این بحر از آزار من مشو بار من چون نیی یار من
130 برو گر کنم روی هامون بنفش نشانه کنم کاویانی درفش
131 چو گودرز بشنید گشت او خموش به که رفت او با گلیمینه گوش
132 چو ببر اندر آمد در آن رزمگاه بسی خورد ساز و سلیح سپاه
133 به سوی تهمتن روان گشت تنگ تهمتن برآشفت همچون نهنگ
134 کمان را به قربان گرفته به دست برآورد تیری به زه بر نشست
135 سه چوب خدنگ از کمان پی زپی بزد بر سر ببر آن نازکی
136 وز آن تیرنامد مرادش به مشت بدین سان که شد تیر او را نکشت
137 فرود آمد از بارگی دیوبند در خانه آهنین برفکند
138 سوی خانه شد ببر آتش فشان کشید از نفس خانه را خود کشان
139 دم آورد آن خانه را خود کشید درون تا شدش حلق برهم درید
140 چپ و راست بر حلق او تیغ تیز نشست و نبودش دگر خود ستیز
141 دهن همچو غاری شد از هم فراخ چه ها داشتی اندر آن سنگلاخ
142 تهمتن کمان را برارنده کرد صدو شصت تیرش گذارنده کرد
143 کفش آتش تیر را جمله سوخت چنانش چپ و راست بر هم بدوخت
144 بیفتاد بر خاک و زار و نژند برون شد ز خانه گو دیو بند
145 بیفشرد بازو به شمشیر تیز زدش بر شکم چند زخم ستیز
146 برآمد دوان ببر آتش فشان ابر سوی دریا همی شد روان
147 چو البرز دیدش زغم یار گشت به خود گفت کم رنج بر باد گشت
148 زفتراک بگشاد پیچان کمند زجا جست و در گردن او فکند
149 قدمگاه را بر زمین کرد سخت به زور خداوند دادار بخت
150 زدریا پس او روی برگاشتش به گرز گران بازو افراشتش
151 چو دانست جانش برآمد زتن به زین اندر آمد گو پیلتن
152 وز آن روی، گودرز در اضطراب که فردا به دستان چه گویم جواب
153 چه عذر آورم گر پذیرد همی که تقصیر بر من نگیرد همی
154 به گودرز گفتا گلیمینه گوش که چندین به دستان چه داری خروش
155 بیا تا که ما در بلندی رویم به کوه و بیابان یکی بنگریم
156 ببینیم کو را چه آمد به پیش کزو نوش برباخت زهرش به نیش
157 بگفتا بلندی رویم ناخوشست که از ببر، این دشت پرآتشست
158 مبادا کشیم از سر کوه سر بسوزیم از آن آتش شعله ور
159 هم آخر برفتند دل پرنهیب بر افراز کوه گران از نشیب
160 بدیدند آن اژدهایی درفش زده زو شده روی هامون بنفش
161 شتابان از آن که به زیر آمدند بر پهلوان دلیر آمدند
162 از آن روی، دستان خروشان به درد به دل گفت البرز را ببر خورد
163 چنین گفت با نامداران هند نه در روم و چین و نه در هند و سند
164 به گیتی چو البرز مردی نخاست چو او نامداری به زور از کجاست
165 دریغا یل نامور خوار شد برو روز روشن، شب تار شد
166 در آن بد که آمد دوان دیده بان بدو گفت کای نامور پهلوان
167 مخور غم که اندیشه ها هیچ نیست که البرز از ببر، دل ریش نیست
168 دم آتش افشان او گشت سرد فتاده است بیجان به دشت نبرد
169 چو بشنید شه این سخن خیره ماند به البرز یل آفریرن ها بخواند
170 بدید آن درفش اژدهایی به پای ستاده برش گرد لشکر نپای
171 چمان و چران باره پیل تن خروشان و جوشان و کف بر دهن
172 که یعنی سپهبد گو شیر نر ز فیروزی از ببر ببریده سر
173 فروماند زال زر اندر شگفت سرانگشت حیرت به دندان گرفت
174 زبانش دعا کرد بر پهلوان به دل گفت کاین کاش ببر بیان
175 بخوردی ورا خوار در انجمن مگر بازگشتی گزندش به من
176 نداریم ما نیز از این ننگ یاد که فردا ز ما باج خواهد ستاد
177 دریغا که ایران به ننگ اندر است سر من به کام نهنگ اندر است
178 ازین بد که آمد گلیمینه گوش به نزدیک آن پیره سر پر خروش
179 به دستان چنین گفت کای نیکمرد چه بد دیده ای تو به البرز مرد
180 چرا دشمنی تو ایا نیک نام که این است پور تو رستم به نام
181 بگفتش سراسر همه شرح حال از آن گفته بشکفته شد قلب زال
182 روان شد در آن دم بر پهلوان ز شوق او رخش همچو باد دمان
183 رسیدش چو نزدیک آن دیوبند دو دستش حمایل به گردن فکند
184 که دارنده ملک ایران تویی نوازنده ملک ایران تویی
185 جهانت به کام و فلک یار باد جهان آفرینت نگهدار باد
186 به کام تو بادا سپهر بلند ز چشم بدانت مبادا گزند
187 پس از آفرین رستم پیلتن بفرمود تا نامور انجمن
188 که کندند پوستش همی تافتند ز بهرش یکی جوشنی ساختند
189 جهانی از آن پیلتن روشن است که ببر بیانش همی جوشن است
190 گشاده دل و نیکخواه آمدند از آنجا به مهمان شاه آمدند
191 پس از خوردن شب ورا شاه گفت حدیثی به رستم چو گل برشکفت
192 که دارم پس پرده یک دختری سمن داغ و گل پیرهن دلبری
193 جمالش هم از ماه نو برتر است دو ابرویش از ماه هم بهتر است
194 بیارم اگر زآن پسندش کنی به هم آبخورارجمندش کنی
195 تهمتن ازو این سخن چو شنفت به دامان لطفی برآویخت و گفت
196 که از وی حیاتم ابر لب رسان بفرمود تا قاضی آمد چو باد
197 همان شب نکاح مه و مشتری ببستند با نیک هم اختری
198 به شاهین، تذرو جهان پیر شد تذرو جهان عاقبت زیر شد
199 تهمتن میان از طلب جای جست همی از صدف جای گوهر بجست
200 چو افکند شاهین، تذرو از جهان ز ساقش کمر کرد اندر میان
201 به گردن ورا ساعدش زد به طوی وز آن حوض انداخت ماهی بدوی
202 الف بر دو شاخ الف لام کرد کلید زر از نقره خام کرد
203 زگوهر که چون در صدف گشت پر از آن داد یزدان یکی دانه در
204 مر آن دانه در، فرامرز بود سرافراز و فیروز هر مرز بود
205 دگر روز دستان ابا آن سپاه تهمتن که او بود لشکر پناه
206 سوی شهر ایران گرفتند راه به ایران رسیدند با آن سپاه
207 به پایان شد این داستان کهن دگر از فرامرز بشنو سخن