1 شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی. هر لحظه به دام دگری پابستی؛
2 گفتا؛ شیخا، هر آنچه گویی هستم، آیا تو چنانکه مینمایی هستی؟
1 تا زُهره و مَهْ در آسمان گشته پدید، بهتر ز میِ ناب کسی هیچ ندید؛
2 من در عجبم ز میفروشان، کایشان، زین بِهْ که فروشند چه خواهندخرید؟
1 از کوزهگری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
2 شاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شدهام کوزه هر خماری
1 از منزلِ کفر تا به دین، یک نفس است، وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است،
2 این یک نفسِ عزیز را خوش میدار، کَز حاصلِ عمرِ ما همین یک نفس است.
1 تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
2 پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
1 هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
2 کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد
1 دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است، و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
2 سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است، و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.