-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شیخ میشد با مریدی بیدرنگ سوی شهری نان بدانجا بود تنگ
2 ترس جوع و قحط در فکر مرید هر دمی میگشت از غفلت پدید
3 شیخ آگه بود و واقف از ضمیر گفت او را چند باشی در زحیر
4 از برای غصهٔ نان سوختی دیدهٔ صبر و توکل دوختی
5 تو نهای زان نازنینان عزیز که ترا دارند بیجوز و مویز
6 جوع رزق جان خاصان خداست کی زبون همچو تو گیج گداست
7 باش فارغ تو از آنها نیستی که درین مطبخ تو بینان بیستی
8 کاسه بر کاسهست و نان بر نان مدام از برای این شکمخواران عام
9 چون بمیرد میرود نان پیش پیش کای ز بیم بینوایی کشته خویش
10 تو برفتی ماند نان برخیز گیر ای بکشته خویش را اندر زحیر
11 هین توکل کن ملرزان پا و دست رزق تو بر تو ز تو عاشقترست
12 عاشقست و میزند او مولمول که ز بیصبریت داند ای فضول
13 گر ترا صبری بدی رزق آمدی خویشتن چون عاشقان بر تو زدی
14 این تب لرزه ز خوف جوع چیست در توکل سیر میتانند زیست