شیخ از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) مثنوی معنوی 124

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

شیخ می‌شد با مریدی بی‌درنگ

1 شیخ می‌شد با مریدی بی‌درنگ سوی شهری نان بدانجا بود تنگ

2 ترس جوع و قحط در فکر مرید هر دمی می‌گشت از غفلت پدید

3 شیخ آگه بود و واقف از ضمیر گفت او را چند باشی در زحیر

4 از برای غصهٔ نان سوختی دیدهٔ صبر و توکل دوختی

5 تو نه‌ای زان نازنینان عزیز که ترا دارند بی‌جوز و مویز

6 جوع رزق جان خاصان خداست کی زبون هم‌چو تو گیج گداست

7 باش فارغ تو از آنها نیستی که درین مطبخ تو بی‌نان بیستی

8 کاسه بر کاسه‌ست و نان بر نان مدام از برای این شکم‌خواران عام

9 چون بمیرد می‌رود نان پیش پیش کای ز بیم بی‌نوایی کشته خویش

10 تو برفتی ماند نان برخیز گیر ای بکشته خویش را اندر زحیر

11 هین توکل کن ملرزان پا و دست رزق تو بر تو ز تو عاشق‌ترست

12 عاشقست و می‌زند او مول‌مول که ز بی‌صبریت داند ای فضول

13 گر ترا صبری بدی رزق آمدی خویشتن چون عاشقان بر تو زدی

14 این تب لرزه ز خوف جوع چیست در توکل سیر می‌تانند زیست

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر