- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در رهی میرفت شبلی دردناک دید دو کودک در افتاده بخاک
2 زانکه جوزی در میان افتاده بود هر دو را دعوی آن افتاده بود
3 هر دو از یک جوز میکردند جنگ شیخ گفتا کرد میباید درنگ
4 تا من این جوز محقر بشکنم پس میان هر دو تن قسمت کنم
5 جوز بشکست و تهی آمد میانش برگسست آنجایگه آهی ز جانش
6 گشت بیمغزی خویشش آشکار اشک میبارید و میشد بیقرار
7 هاتفی گفتش که ای شوریده جان گر تو قَسّامی هلا قسمت کن آن
8 چو نهٔ صاحب نظر خامی مکن بعد از این دعوی قَسّامی مکن