- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 درد شمس الدین بود سرمایه درمان ما بی سر و سامان عشقش بود سامان ما
2 آن خیال جان فزای بخت ساز بینظیر هم امیر مجلس و هم ساقی گردان ما
3 در رخ جان بخش او بخشیدن جان هر زمان گشته در مستی جان هم سهل و هم آسان ما
4 صد هزاران همچو ما در حسن او حیران شود کاندر آن جا گم شود جان و دل حیران ما
5 خوش خوش اندر بحر بیپایان او غوطی خورد تا ابدهای ابد خود این سر و پایان ما
6 شکر ایزد را که جمله چشمه حیوانها تیره باشد پیش لطف چشمه حیوان ما
7 شرم آرد جان و دل تا سجده آرد هوشیار پیش چشم مست مخمور خوش جانان ما
8 دیو گیرد عشق را از غصه هم این عقل را ناگهان گیرد گلوی عقل آدم سان ما
9 پس برآرد نیش خونی کز سرش خون میچکد پس ز جان عقل بگشاید رگ شیران ما
10 در دهان عقل ریزد خون او را بردوام تا رهاند روح را از دام و از دستان ما
11 تا بشاید خدمت مخدوم جانها شمس دین آن قباد و سنجر و اسکندر و خاقان ما
12 تا ز خاک پاش بگشاید دو چشم سر به غیب تا ببیند حال اولیان و آخریان ما
13 شکر آن را سوی تبریز معظم رو نهد کز زمینش میبروید نرگس و ریحان ما