1 شهریارا برای مدحت تو تیغ فکرت همیشه آختهام
2 بر بساط هوات اسب مراد بر رخ روزگار تاختهام
3 گرچه از آرزوی خدمت تو دل و جان را به غم گداختهام
4 ذکر زحمت نمیکنم حالی با شراب تهی بساختهام
1 شاها عجم چو گشت مسخر به تیغ تو رو لشکری به بارگه مصطفا فرست
2 پس کعبه را خراب کن و ناودان بسوز خاک حرم چو ذرّه به سوی هوا فرست
1 هزار توبه شکسته ست زلف پر شکنش کجا به چشم در آید شکست حال منش؟
2 دل شکسته اگر زلف او بیا غالی کم از هزار نیابی به زیر هر شکنش
1 بزرگوارا دانم که بر خلاف قدر حقیقت است که جز کردگار قادر نیست
2 به حکم آنک بد و نیک هر چ پیش آید مقدّرست به هر حال اگر چ ظاهر نیست