1 شهریارا، چو ادب یافت ز عدل توجهان کرد کاری که نه نیکوست نگردد هرگز
2 چرخ دربان تو گشته است و جهان دارد عزم که از این قاعده تا اوست نگردد هرگز
3 گر مرا دوست ندارد چو من او را چه عجب چرخ با اهل هنر دوست نگردد هرگز
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 ای بر همه دشمنان مُقدم اکرمت جمال خیر مَقدم
2 خرگاه شرف زدی دگر بار بر دامن این کبود طارم
1 چون شب بآفتاب رخ شاه داد جان یک رنگ شد قبای گهر بفت آسمان
2 آئینه دار صبح برآمد به صیقلی تا رنگ شام، پنبه گرفت از دل جهان
1 نمی توان بسر سرّ روزگار رسید که خانه بسته در است و نظر شکسته کلید
2 سپید گشت چو چشم شکوفه چشم امل که در بهار فراغت گلی شکفته ندید
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به