- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شاه شاهان یمینِ دین محمود که جهان را به عدل بُد مقصود
2 شاه غازی یمین دین خدای که بُد او در زمانه بار خدای
3 یافته دین احمد تازی سرفرازی بدان شه غازی
4 روزی اندر دلش فتاد هوس که سوی رومیان فرستد کس
5 ملک روم را کند آگاه که منم بر زمانه شاهنشاه
6 گفت بر درگهم کدام کس است کهمر این کار را به علم بس است
7 اختیار اوفتادش از فضلا خواجه بوبکر سیّدالندما
8 آن به هر علم حیدر ثانی آنکه خوانی ورا قهستانی
9 کرد حاضر ورا و حال بگفت راز خود زان نکو سیر ننهفت
10 گفت خواهم که سوی روم شوی برِ آن خیره رای شوم شوی
11 بگزاری ز من یکی پیغام برسانی به شرط خویش سلام
12 پس بگویی که حمل ما بفرست زر و دیبا و دُر بدین فهرست
13 ورنه جنگ ترا بسیچم زود از تو و ملک تو برآرم دود
14 گفت بوبکر بنده فرمانم باد برخی جان تو جانم
15 گفتنی گفته شد بدو یکسر همه پیغامها ز خیر و ز شر
16 کس فرستاد پس شبی سلطان که برو خواجه را برِ من خوان
17 کرد حاضر ورا و پیش نشاند سخن از هر نمط برش میراند
18 پس بگفتش که گر در آن محفل رومیان آورند با تو جدل
19 گوید ای مرد تا کی این هذیان شرم ناید ترا ز شاه جهان
20 در چنین بارگاه وین دیهیم ظالمی را همی نهی تعظیم
21 بنده زادی خود آن محل دارد که ز وی شاه ما خلل دارد
22 ظالمی خیره رای هر جایی چون ورا پیش شاه بستایی
23 پیش این تخت با بزرگی جفت سخن ظالمان نباید گفت
24 تو چه گویی جواب این گفتار از سرِ لطف نز سرِ پیکار
25 خواجه بوبکر گفت سلطان را کای به حق سایه گشته یزدان را
26 این سخن گر بُدی ز خصم بیآب دادمی گفته را به شرط جواب
27 لیکن اکنون سخن تو آرایی هم تو این را جواب فرمایی
28 گفت سلطان که گر رود این حال تو بده مر ورا جواب سؤال
29 که چنین است و حق به دست شماست لیکن این از جواب گردد راست
30 بنده زاده است و ظالمست بلی نیست با تو مرا بدین جدلی
31 لیکن اندر ممالک این مرد ظلم جز وی کسی نیارد کرد
32 کس ندارد به ملک او زَهره که فزونتر خورد وی از بهره
33 جز ازو ظلم کایناً من کان نرود هیچ آشکار و نهان
34 ز اتفاق این سخن برفت به روم خواجه گفت این سخن بُوَد معلوم
35 هم بر آن سان جواب ایشان داد صد در از رنج بر ملک بگشاد
36 چون سخن جملگی مکرّر گشت رومیان را بیان مقرّر گشت
37 چون شنید این سخن عظیمالرّوم کرد دستور خویش را معلوم
38 کین سخن باز هم از آن نمطست نه چو دیگر سخن حدیث بطست
39 شد خجل زان جواب و گشت خموش گشت در گوش او چو حلقهٔ گوش
40 شاه باید که وقت خلوت و بار در همه کارها بود بیدار