- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یار شادان رفت و با خود جان ناشادم نبرد جان رفیقش کردم و چندانکه جان دادم نبرد
2 بس که در هر ذره پنهان داشتم کوه غمی خاک گشتم بر سر کوی تو و بادم نبرد
3 آن قدر تکرار کردم درس مهر دوست را کین همه نامهربانی کرد و از یادم نبرد
4 می کنم فریاد و از غیرت نمیدانم زکیست همچو طفل بی زبان کس ره به فریادم نبرد
5 بی تو چندانی که بزم آراستم دل وا نشد هیچ عیشی لذت جور تو از یادم نبرد