سروی چو تو می‌باید تا باغ از سعدی شیرازی غزل 278

سعدی شیرازی

آثار سعدی شیرازی

سعدی شیرازی

سروی چو تو می‌باید تا باغ بیاراید

1 سروی چو تو می‌باید تا باغ بیاراید ور در همه باغستان سروی نبود شاید

2 در عقل نمی‌گنجد در وهم نمی‌آید کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید

3 چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت کاندر همه شهر اکنون دل نیست که برباید

4 هر کس سر سودایی دارند و تمنایی من بنده فرمانم تا دوست چه فرماید

5 گر سر برود قطعا در پای نگارینش سهلست ولی ترسم کاو دست نیالاید

6 حقا که مرا دنیا بی دوست نمی‌باید با تفرقه خاطر دنیا به چه کار آید

7 سرهاست در این سودا چون حلقه زنان بر در تا بخت بلند این در بر روی که بگشاید

8 ترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلی تا خون دل مجنون از دیده نپالاید

9 بر خسته نبخشاید آن سرکش سنگین دل باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید

10 ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا کاین عمر نمی‌ماند و این عهد نمی‌پاید

11 گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد من مستم از این معنی هشیار سری باید

عکس نوشته
کامنت
comment