- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سپیده چو پیدا شد از چرخ پیر چو سیماب شد روی دریای قیر
2 تبیره برآمد ز درگاه شاه به سر برنهادند گردان کلاه
3 چو برزوی از خواب سر برکشید خروشیدن بوق رویین شنید
4 بپوشید جامه برآمد بر اسب بیامد به کردار آذر گشسب
5 چو آمد به درگاه افراسیاب جهان دید مانند دریای آب
6 سپه بود یکسر همه روی دشت خروش تبیره ز مه بر گذشت
7 بدید آن سیه چتر تابان ز دور ستاده به زیرش سپهدار تور
8 پیاده شد و پیش اسبش دوید چو افراسیابش پیاده بدید،
9 به باره بفرمود تا برنشست گرفت آن زمان دست برزو به دست
10 بفرمود تا گرگ پیکر درفش سرش پیل زرین غلافش بنفش
11 سپهبد بیاورد با ده هزار سوار دلاور گو کارزار
12 به برزو سپردند بر پهن دشت سپه پیش او یک به یک برگذشت
13 دو پیل گزیده به بر گستوان چنان چون بود در خور پهلوان
14 بدو گفت رو پیش لشکر خرام به مردی برآور ز بدخواه کام
15 سپه (را) تو باش این زمان پیشرو دلارای جنگی سپهدار نو
16 شب و روز در جنگ هشیار باش سپه را ز دشمن نگهدار باش
17 برون کش طلایه ز پیش سپاه به روز سپید و شبان سیاه
18 تو را یار هومان بس و بارمان که هستند در جنگ شیر دمان
19 من اینک پس تو هم اندر زمان بیارم سپاهی چو ابر دمان
20 ازین مرز تا پیش دریای چین کنم روی دریا همی آهنین
21 ز چین و ماچین سپاه آوریم جهان پیش خسرو سیاه آوریم
22 چو بشنید دلی پر زکین بیامد دمان تا به ایران زمین
23 چو برزو سپه سوی ایران کشید خبر زو به شاه دلیران رسید
24 به کیخسرو آمد خبر درزمان که آمد سپاهی چو باد دمان
25 سر افراز، جنگی سوار دلیر خروشان و جوشان چو درنده شیر
26 سپاهی ست با این دلاور، به جنگ یکی گرگ پیکر درفشی به چنگ
27 فرخ سینه ترکی ست گردن قوی به بازو سطبر و به تن پهلوی
28 به بازی شمارد همی روز رزم بود رزم بر چشم او همچو بزم
29 دلاور ز ایران و توران چنوی ندیده ست هرگز یکی جنگ جوی
30 سپاهی ز نام آوران بی شمار سپهبد درختی ست ز آهن به بار
31 پس او سپاهی چو دریای آب سپهدارشان شاه افراسیاب
32 سپاهی به توران سراسر نماند که توران شه آن را به ایران نراند
33 سر مرز را آتش اندر فکند بن و بیخ آباد و ویران بکند
34 بیامد یکی کودک شیر خوار ز تیغش به جان خسروا زینهار
35 چو خسرو ز کارآگهان این شنید به ایران سپه سر به سر بنگرید
36 به ایرانیان گفت تا کی درنگ فراز آمد آن روز پیکار و جنگ
37 من ایدون شنیدم ز دانا سخن که یاد آورد روزگار کهن
38 که چون مر کسی را سر آید زمان پذیره شود مرگ را بی گمان
39 که هرگز خود افراسیاب این نکرد کزین سان به گردون برآورد گرد
40 کنون آمد آن روز خون ریختن به شمشیر دشمن برآویختن
41 نبینی که چون پیل مستی کند نبرد مرا پیش دستی کند
42 دبیر نویسنده را پیش خواند فراوان زهر در سخن ها براند
43 به هر مهتری نامه کردش گسی ز هر در سخن ها بدو در بسی
44 به هر کشوری نزد هر مهتری کجا بود در پادشاهی سری
45 به یک هفته چندان سپاه آورید که کس روی گیتی گشاده ندید
46 چو مهبود رازی چو شیدوش گرد منوشان خوزی ابا دست برد
47 سپه بود چندان که در هفت میل زمین بود یکسر همه رود نیل
48 جهاندار بر پشت پیل سپید ستاده به گردش سپه پر امید
49 چو طوس و چو گیو و چو شیدوش شیر چو گودرز و رهام و گرد دلیر
50 ز شه زادگان سیصدو شصت گرد دلیران و گردان با دست برد
51 به پیش اندرون اختر کاویان بزرگان ایران به گردش دوان
52 به ساقه سپاهش جهان پهلوان تهمتن، کزو خیره گشتی روان
53 سواران زابل ده ودو هزار چو شیران جنگی گه کارزار
54 ز بس سرخ و زرد و کبود و بنفش ز تابیدن کاویانی درفش
55 هوا شد چو روی زمین از بهار جهانی سراسر گو نامدار
56 ز رایت هوا همچو برگ رزان درفشان و جوشان چو باد خزان
57 ز نعل ستوران زمین پر ز ماه مه ومهر از گرد اسبان سیاه
58 ز بانگ تبیره شده گوش کر عو کوس از کوهه پیل نر
59 چو خسرو سپه را بدان گونه دید دل و پشت بدخواه وارونه دید
60 بخندید و شادان شد از بخت خویش فریبرز را خواند بر تخت خویش
61 دگر نامور طوس نوذر بخواند از آن نامدارانش برتر نشاند
62 بدیشان چنین گفت فردا پگاه چو خورشید تابان برآید ز گاه
63 بیازید بر سان شیران دو چنگ همه کینه جویید همچون پلنگ
64 برهنه کنید تیغ ها از نیام به زوبین و خنجر بجویید کام
65 طلایه همه طوس باشد به جای که دشمن نیاید بدین سو پای(؟)
66 من از پس به زودی بیارم سپاه سپاهی به کردار ابر سیاه
67 چو خسرو چنین گفت آن هر دوان زمین بوسه دادند پیرو جوان
68 چنین گفت با شاه طوس سوار که ای پر هنر شیر دل شهریار
69 به فرخنده پیروزی بخت شاه کنم روز بدخواه چون شب سیاه
70 بر ایشان به ناگه شبیخون کنم خبر زی تو آید که من چون کنم
71 نمانیم یک تن از ایشان به جای که یابد رهایی ز تیغ و سنان
72 چو از طوس بشنید خسرو سخن بخندید از گفت مرد کهن
73 ببودند آن شب ابا می به هم به می تازه کردند جان دژم
74 چو خورشید بنمود از چرخ روز جهان گشت چون لعبت دلفروز
75 تبیره برآمد ز درگاه شاه خروش سوارانش از بارگاه
76 بر آن سان که فرمود خسرو پگاه سپه بر نشاندند و رفتند به راه
77 دلیران ایران ده و دو هزار سواران همه از در کارزار
78 ازین سان سپاهی به توران کشید خروشان به نزدیک ترکان رسید
79 میان دو لشکر دو فرسنگ ماند جهان پهلوان طوس باره براند
80 فریبرز را گفت ایدر بمان من اینک شدم همچو باد دمان
81 ببینم سپه را که چند است و چون چگونه توانیم کردن فسون
82 بر ایشان چو باد بزان بگذریم سپه را یکایک همی بشمریم
83 ز من بشنو اکنون یکایک سخن ز تن جامه رزم بیرون مکن
84 فریبرز چون این سخن بشنوید به کردار دریا ز کین بردمید
85 بدو گفت من با تو آیم به هم بدان تا سپه بیش و کم بنگرم
86 تو تنها به توران سپه چون شوی به ویژه گمانم که در خون شوی
87 سپاهی چو دریای جوشان به جنگ همه تیز کرده به کینت دو چنگ
88 شکست اندر آید به ایران سپاه کنی روز فرخنده بر ما سیاه
89 در این داوری بود کز روی دشت خروشی برآمد که مه تیره گشت
90 دو لشگر به ناگه به هم باز خورد به پروین بر آمد خروش نبرد
91 جهانجوی برزو، سپهدار تور همی رزمگاه آمدش جای سور
92 به گردن برآورد گرز گران همی کوفت چون پتک آهنگران
93 چو هومان و چون بارمان دو سوار به جنگ اندرون همچو شیر شکار
94 ز پیکان هوا همچو چنگال شیر ز کشته شده شیر بر دشت سیر
95 وز آن روی طوس و فریبرز گرد نموده به دشمن یکی دست برد
96 ز خون دلیران شده خاک تر بسی کشته افکنده بی دست و سر
97 همه دشت از آن کشته چون پشته گشت به خون و به خاکش در آغشته گشت
98 ستوران ز بس تک شده ناتوان به خون و به خوی غرقه بر گستوان
99 فرو ماند بازوی ترکان زکار ز بس زخم شمشیر زهر آبدار
100 به فرجام ترکان شدند چیره دست به ایران سپاه اندر آمد شکست
101 شکستی کز آن گونه دیده ندید نه گوش زمانه بر آن سان شنید
102 چنان شد به ایرانیان روی دشت که گردون گردان از آن خیره گشت
103 چو شب روز شد کس از ایشان نماند که منشور شمشیر توران نخواند
104 ز خسته به هر ده یکی تن نزیست و گر زیست بر جانش باید گریست
105 هم آن گه سپیده دمان بردمید سرا پرده قیر گون بر کشید
106 نگه کرد طوس و فریبرز شاه جهان گشت بر چشم هر دو سیاه
107 همه دشت سر بود بی دست و پای دلیران به دشمن سپردند جای
108 شکسته شده نامداران همه پدید آمده باز گرگ از رمه
109 پراکنده لشکر، دریده درفش ز خون یلان روی ایشان بنفش
110 سپهدار ترکان و هومان به هم به هر گوشه تازان چو شیر دژم
111 به مردی بریده سر سروران به گردن برآورده گرز گران
112 فریبرز را طوس گفت ای پسر چگونه توان برد ازین سان به سر
113 شگفتی بدین سان ندیده ست کس همانا سیه شد مرا روز پس
114 در آمد تو را روز سختی به سر نباشی تو در جنگ پیروز گر
115 ز گردان ایران و گودرزیان به زشتی گشایند بر ما زبان
116 شود تازه زین، کام گودرز پیر چو گردون دل ما ببارد به تیر
117 بیا تا بکوشیم هر دو به جنگ مگر بفکنیم از تن خویش ننگ
118 تن خویش برمرگ خرسند کن به دانش دلت را یکی پند کن
119 چو بر دشت ما را سر آید زمان از آن به که دشمن شود شادمان
120 نرفته ست کس زنده بر آسمان به جنگ اندرون به که آید زمان
121 کنون من شوم سوی برزو به جنگ تو شو سوی هومان به کین چون پلنگ
122 اگر تو شوی زنده نزدیک شاه به خسرو بگو کای سزاوار گاه
123 روان تو همواره بی درد باد! دل بد سگالانت پر گرد باد!
124 به فرمان شه سوی ترکان به جنگ برفتیم و کردیم جنگ پلنگ
125 نکردیم سستی به جنگ اندرون بر این برگوا بس بود رهنمون
126 بکردیم جنگی که تا رستخیز نبیند کسی آن چنان جنگ نیز
127 به فرجام بخت سیه تیره شد همی روز بر چشم ما خیره شد
128 به شمشیر دشمن بدادیم سر چنین بود فرمان پیروز گر
129 به مینو بباشیم شادان به هم بگوییم آنجای از بیش و کم
130 و گر من شوم زنده هم زین نشان بگویم بدان شاه گردن کشان
131 که کردار چون بود و پیکار چون سر جنگ جویان کجا شد نگون
132 فریبرز چون آن سخن بشنوید بزد دست و گرز گران برکشید
133 مر او را غریوان به بر درگرفت ز جان و تن خویش دل برگرفت
134 بدو گفت بدرود تا جاودان تو زی سال و مه شاد و روشن روان
135 بگفت این و باره برانگیخت زود به جایی که هومان پیروز بود
136 چو افکند بر وی سپهدار چشم بر آشفت چون شیر غران ز خشم
137 همی رفت چو پیل کف افکنان سر جنگ جویان ز تن برکنان
138 برین سان همی رفت تا قلبگاه به جایی کجا بد درفش سیاه
139 چو هومان ویسه مر او را بدید بزد دست و گرز از میان برکشید
140 بیامد به پیش سپهبد به جنگ خروشان و جوشان به سان پلنگ
141 دو گرد گران اندر آویختند یکی گرد تیره برانگیختند
142 چو برزو چنان دید آمد دوان به نزد فریبرز و طوس آن زمان
143 بزد دست و بگرفت هر دو به کش یکی زور کرد آن گو شیرفش
144 ز جا در ربود و به هومان سپرد جهان پهلوان مرد با دست برد
145 بیامد سپه را به هم بر شکست شکستی که آن را نشایست بست
146 فریبرز را با جهان جوی طوس ببردند و برخاست آوای کوس
147 خبر شد به خسرو هم اندر زمان که گشتند بسته به بند گران
148 به رستم فرستاد خسرو خبر که شد کار گردان ایران به سر
149 اگر تو نیازی بدین کین دو چنگ که دارد مرین را دل و توش جنگ
150 به زودی بدین کین میان را ببند نباید که این کار گردد بلند
151 چو پیغام خسرو به رستم رسید به کردار دریا دلش بر دمید
152 جهان پهلوان شد شکسته روان از اندیشه آن دو روشن روان
153 نهیبی در آمد به دلش اندرون رخش گشت از درد دینارگون
154 به رخش اندر آمد به کردار باد بیامد بر شه زبان برگشاد
155 به خسرو چنین گفت کای شهریار چه افتاد کار گو نامدار
156 که بوده ست این جنگ را پیشرو که کرده ست این کار بازار نو
157 کجا دید هومان چنین کارزار که طوس و فریبرز گیرد شکار
158 نه تور و پشنگ و نه افراسیاب ندیدند این روز هرگز به خواب
159 چنین گفت دهقان دانش پژوه که گه گاه آتش جهد هم ز کوه
160 چو بشنید از پهلوان لشکر این یکی گفت کای نامدار گزین
161 ز هومان و ز بارمان باک نیست دل ما ازین هر دوان چاک نیست
162 سواری بیامد ز ترکان به جنگ که از بیم گرزش بلرزد نهنگ
163 (تو گویی که گرشاسپ با گرز جنگ به میدان بیامد گشاده دو چنگ)
164 (که پیکار و کین پیش دو چشم اوی چنین است که در پیش خارا سبوی)
165 زدیدار و کردار او بیش از این چه گوییم با پهلوان زمین
166 بر آورد چندان که گوشت شنود مر آن هر دو تن را ز زین در ربود
167 همی برد در زیر کش هر دوان چو باد بزان سوی هومان دوان
168 همانا نباشد به توران زمین چو او نامداری به ماچین و چین
169 چو بشنید رستم بپژمرد سخت به گستهم گفت ای گوی نیکبخت
170 ز بهر برادر میان را ببند نباید که بر جانش آید گزند
171 نباید که آن شاه بی هوش و رای برد مرورا اهرمن دل ز جای
172 مر آن هر دو تن را به شمشیر تیز به مستی برآرد یکی رستخیز
173 که من از پی پور کاوس شاه فریبرز با ارز، زیبای گاه
174 روان خوار گیرم ببندم میان بدین تیره شب همچو شیر ژیان
175 بیایم بدین رای با تو به راه سری پر ز کینه دلی کینه خواه
176 بدان لشکر شاه توران شویم به کردار ارغنده شیران شویم
177 ببینیم تا چون توان کرد کار که تا رسته گردند هر دو سوار
178 بگفت این و از رخش آمد به زیر ببستش میان را چو شیر دلیر
179 ز رستم چو گستهم این بشنوید سر شکش ز دیده به رخ برچکید
180 بدان کار رستم ببستش میان ابا گستهم شاه گند آوران
181 بر آیین ترکان جهان پهلوان بیامد بدان جای روشن روان
182 کمان کیانی به بازو فکند به بند کمر بر زدش تیر چند
183 به دست اندرون گرزه گاو سار بدان سان که باشند مردان کار
184 به خسرو چنین گفت پس پهلوان که شاها انوشه بدی جاودان!
185 که من بنده از فر و از بخت تو به پروین رسانم سر تخت تو
186 اگر شان نکشته ست افراسیاب به چنگ نهنگ اندرند اندر آب
187 وگر چون ستاره به گردون برند وگر چو نهنگان به بحر اندرند
188 بیارم بر تو به کردار باد برفتند از آنجای پیروز و شاد
189 درفش و سپه با برادر سپرد به جز گستهم هیچ کس را نبرد
190 شب تیره بر سان آشفته دد همی شد تهمتن یل پر خرد
191 نهانی همی راه بی ره گرفت به کردار شیری گمین گه گرفت
192 همی رفت تازان تهمتن ز جای به جایی کجا بود پرده سرای
193 طلایه به یک سو مر او را ندید بدین سان به نزدیک لشکر رسید
194 ز شب نیمه ای پیش تر رفته بود دو بهره ز توران سپه خفته بود
195 دگر نیمه شادان نشسته به می روانشان فروزان چو آتش ز نی
196 بزرگان لشکر سران رمه نشسته ابا شه به خیمه همه
197 جهاندار بر تخت زرینه سای ستاده بزرگان به پرده سرای
198 به یک دست برزو و هومان به هم به دست دگر شیده و پیلسم
199 فریبرز و طوس آن دو برگشته بخت به خیمه به پای اندرون پیش تخت
200 شده مست افراسیاب دلیر خروشان بدان هر دو مانند شیر
201 ز شادی دو رخسار چون گل به بار همه بزمگاهش سران سوار
202 ز برزو همه تخت بد یال ودوش به دیدار وی رفته از هر دو هوش
203 تو گفتی که گرشاسپ آمد ز رزم ابا شاه بنشست با می به بزم
204 همی دید رستم مر اورا ز دور چنین گفت کاین نیست از تخم تور
205 به ایران و توران چنین نامدار همانا نباشد جز این یک سوار
206 سپهدار ترکان زکین و ز خشم چو خون کرد از درد مر هر دو چشم
207 به طوس و فریبرز گفت آن زمان که امروز آمد به سرتان زمان
208 چنان چون سیاوخش و نوذر سران بریدیم، شما را ببرم چنان
209 کنون چون بر آرد سپهر آفتاب سر مرد خفته در آید ز خواب،
210 شود روی هامون پر از گفت و گوی دو لشکر به روی اندر آرند روی،
211 بگویم که تا پیش لشکر دو دار زنند این دلیران خنجر گزار
212 کنم هر دو را زنده بر دار من بر آرم به کینه یکی کار من
213 (بگفت این و دژخیم تابید روی وزان کینه بر زد گره را به روی)
214 (مر آن هر دو را برد هومان به بند ز دلشان یکی بیخ شادی بکند)