- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سپیده چو سر برزد از باختر سپاهی به خاور فرو برد سر
2 سپه را برآراست خاور خدیو در اندیشه زان مردم آهنج دیو
3 سوی میمنه رومی و بربری چو یاجوج در سد اسکندری
4 سوی میسره تنگ چشمان چین شده تنگ از انبوه ایشان زمین
5 شه روم در قلب چون تند شیر چو کوهی روان خنگ ختلی به زیر
6 دگر سوالانی و پرطاس روس برآشفته چون توسنان شموس
7 تبیره همواز شد با درای چو صور قیامت دمیدند نای
8 ز خاریدن کوس خارا شکاف پر افکند سیمرغ در کوه قاف
9 ز فریاد خرمهره و گاو دم علی الله برآمد ز رویینه خم
10 سپاه از دو سو مانده در داوری که دولت کرا میکند یاوری
11 همان اهرمن روی دژخیم رنگ درآمد چو پیلان جنگی به جنگ
12 تنی چند را پی سپر کرد باز نشد پیش او هیچکس رزم ساز
13 زره پوشی از ساقهٔ قلب شاه درآمد چو شیری به آوردگاه
14 ز تیغ آتشی برکشیده چو آب کزو خیره شد چشمهٔ آفتاب
15 شه از قلب دانست کان شیرمرد همانست کان جنگ پیشینه کرد
16 شد اندیشناک از پی کار او که با اژدها دید پیگار او
17 دریغ آمدش کانچنان گردنی شکسته شود پیش اهریمنی
18 سوار هنرمند چابک رکاب که بر آتش انگشت زد بی حساب
19 فرشته صفت گرد آن دیو چهر همی گشت چون گرد گیتی سپهر
20 نخستین نبردی که تدبیر کرد بر آن تیره دل بارش تیر کرد
21 چو دژخیم را نامد از تیر باک زننده شد از تیر خود خشمناک
22 یکی خشت پولاد الماس رنگ برآورد و زد بر دلاور نهنگ
23 که آن خشت اگر برزدی بر هیون تمام از دگرگوشه جستی برون
24 ز سختی که تن را به هم برفشرد بران خاره شد خست پولاد خرد
25 دگر خشتی انداخت پولاد تر بر آن کشتنی هم نشد کارگر
26 سوم همچنین خشت بر وی شکست نشاید به خشت آب را باز بست
27 چو دانست کان دیو آهن سرشت نیندیشد از حربه و تیر و خشت
28 نهنگ جهانسوز را برکشید سوی اژدهای دمنده دوید
29 زدش بر کتفگاه و بردش ز جای چنان کان ستمگر درامد ز پای
30 دگر باره برخاست از زیر گرد به سختی درآویخت با هم نبرد
31 ز سوزندگی راه بختش گرفت بدان آهن چفته سختش گرفت
32 ز زینش درآورد چون تند شیر ز تارک بیفتاد ترکش به زیر
33 بهاری پدید آمد از زیر ترک بسی نغز و نازکتر از لاله برگ
34 سرش خواست کندن که نرم آمدش چو روئی چنان دید شرم آمدش
35 دو گیسو کشان دید در دامنش رسن کرده گیسوش در گردنش
36 چو هندوی دزدش ز گنجینه برد ز رومی ربودش به روسی سپرد
37 چو گشت آن فرشته گرفتار دیو ز دیوان روسی برآمد غریو
38 دگر ره به نخجیر کردن شتافت کز اول گرانمایه نخجیر یافت
39 از آن طیرگی شاه لشکر شکن بپیچید چون مار بر خویشتن
40 بفرمود تازنده پیلی سیاه به خشم آورند اندران حبربگاه
41 بزد پیلبان بانگ بر زنده پیل بر آن اهرمن راند چون رود نیل
42 بسی حربهها زد بران پیل پای بسی نیز قاروره جان گزای
43 نه قاروره بر کوه شد کارگر نمیکرد حربه ز دریا گذر
44 چو دید اژدها پیل سرمست را گشاد اندر آن خیرگی دست را
45 بدانست کان پیل جنگ آزمای به خرطوم سختش درآرد ز پای
46 چنان سخت بگرفت خرطوم او که زندان او شد بر و بوم او
47 خروشید و خرطومش از جای کند بیفتاد چون کوه پیل بلند
48 شه از هول آن بازی سهمناک بترسید کافتد سپه در هلاک
49 در آن خشمناکی به فرزانه گفت که دولت ز من روی خواهد نفهت
50 مرا نیز دریافت ادبار بخت وگرنه چرا جستم این کار سخت
51 بد آسمانی چو آید فراز سرنازنینان بپیچد ز ناز
52 تک و تاب شاهان بود اندکی تب شیر در سال باشد یکی
53 مرا نیست آسایش از تاختن بخواهم درین عمر پرداختن
54 دلش داد فرزانه کای شهریار شکیبائی آور درین کارزار
55 همانا که پیروزی آری بدست چو تدبیر داری و شمشیر هست
56 اگر چاره در سنگ خارا شود به تدبیر و تیغ آشکارا شود
57 چو یاری کند با تو بخت بلند چنین فتنه را صد درآری به بند
58 اگر چه یکی موی از اندام شاه به من بر گرامیتر از صد سپاه
59 ولیکن در اختر چنانست راز که چون شاه عالم شود رزمساز
60 به اقبال شاه و به نیروی بخت درآید به خاک این تنومند سخت
61 جز آن نیست کاین پیکر سخت چرم ندارد پی سست و اندام نرم
62 یکی تن شد ار زانکه روئین تنست توان کندن از جایش ار زاهنست
63 نباید بر او زخم راندن به تیغ کز آهن نگردد پراکنده میغ
64 سرش را مگر در کمند آوری به خم کمندش به بند آوری
65 گرش مینشاید به شمشیر کشت که دارد پی سخت و چرم درشت
66 چو در زیر زنجیرش آری اسیر برو خواه شمشیر زن خواه تیر
67 شه از مژدهٔ مرد اختر شناس خدا را پذیرفت بر خود سپاس
68 چو پیروزی خویش دید از خدای بدان خنگ ختلی درآورد پای
69 که او را شه چینیان داده بود ز سبز آخور چینیان زاده بود
70 کمندی و تیغی گرانمایه خواست عنان کرد سوی بداندیش راست
71 درآمد بدان دیو دریا شکوه چو ابری سیه کو درآید به کوه
72 نجنبید بر جای خویش آن نهنگ که اقبال شاهش فرو بست چنگ
73 کمند عدو بند را شهریار درانداخت چون چنبر روزگار
74 به گردن درافتاد بدخواه را زمین بوسه داد آسمان شاه را
75 چو بر گردن دشمن آمد کمند شتابنده شد خسرو دیو بند
76 به خم کمندش سر اندر کشید کشان همچنان سوی لشگر کشید
77 بغلتید آن شیر نخجیر سوز چو آهو بره زیر چنگال یوز
78 چو آن گور وحشی در آن دستبرد از افتادن و خاستن گشت خرد
79 ز لشگرگه شاه فیروزمند غریوی برآمد به چرخ بلند
80 تبیره چنان شد در آن خرمی که آمد به رقص آسمان بر زمی
81 چو شه دید کان پیکر دیو رنگ به اقبال طالع درآمد به چنگ
82 نشاندش به روز دگر دشمنان سپردش به زندان اهریمنان
83 دل روسیان از چنان زور دست بر آن دشمن دشمن افکن شکست
84 شه روس شد چون گدازنده موم به شادی درآمد شهنشاه روم
85 تماشای رامشگران ساز کرد در خرمی بر جهان باز کرد
86 نیوشنده شد نالهٔ چنگ را به کف برنهاد آب گلرنگ را
87 ز پیروزی بخت میکرد یاد نبید گوارنده میخورد شاد
88 چو شب قفل پیروزه برزد به گنج ترازوی کافور شد مشک سنج
89 همان مشگبو باده میخورد شاه همان پرده میداشت مطرب نگاه
90 گهی سفته لعلی به پیمانه خورد گهی گوش بر لعل ناسفته کرد
91 بهر می که میخورد میریخت رنج به خواهنده میداد دیبا و گنج
92 درآمد به افسانهای دراز ز هر سرگذشتی پژوهنده باز
93 ازان تیغزن مرد چابک سوار سخن راند با انجمن شهریار
94 که امروزش این بیوفا هم نبرد ندانم که خون ریخت یا بند کرد
95 اگر ماند در بند آن رهزنان برون آوریمش به زخم سنان
96 وگر رفت از آن رفته در نگذریم چنان به که بر یاد او میخوریم
97 چو شد مغزش از خوردن باده گرم به زندانیان بر دلش گشت نرم
98 بفرمود کان بندی بی زبان بیاید به رامشگه مرزبان
99 به فرمان شاه آن گرفتار بند به رامشگه آمد چو کوه بلند
100 همه تن شکسته ز نیروی شاه فرو پژمریده دران بزمگاه
101 به زاری بنالید از آن خستگی شفیعی نه بیش از زبان بستگی
102 چو مرد زبان بسته نالید زار ببخشود بر وی دل شهریار
103 ازان زور دیده تن زورمند بفرمود تا برگرفتند بند
104 رها کردش آن شاه آزاد مرد بر آزاد مردی زیان کس نکرد
105 نشاندش به آزرم و دادش طعام نوازش گری کرد با او تمام
106 میی چند با گوهرش یار کرد به می گوهرش را پدیدار کرد
107 چو مستی درامد بران شوربخت بغلطید چون سایه در پای تخت
108 ز توسن دلی گرچه با کس نساخت نوازندهٔ خویشتن را شناخت
109 از آنجا سراسیمه بیرون دوید چنان شد که کس گرد او را ندید
110 شگفتی فرو ماند خسرو دران نشان سخن باز جست از سران
111 که این بندی از باده چون شاد گشت چرا شد ز ما دور کازاد گشت
112 بزرگان دولت در آن جستجوی فتادند ازان کار در گفتگوی
113 یکی گفت صحرائیست این شگفت چو بندش گرفتند صحرا گرفت
114 دگر گفت چون میدر او کرد کار سوی خانهٔ خویش بربست بار
115 شه از هر چه رفت آشکار و نهفت سخن گوش میکرد و چیزی نگفت
116 در آن مانده کاین پردهٔ نیلگون چه شب بازی از پرده آرد برون
117 چو لختی گذشت آمد آن پیل مست کمرگاه زیبا عروسی به دست
118 به آزرم در پیش خسرو نهاد به رسم پرستش زمین بوسه داد
119 چو آورد ازینگونه صیدی ز راه دگر باره بیرون شد از بزمگاه
120 عجب ماند خسرو که آن کار دید نه در مار در مهرهٔ مار دید
121 ز شرم شه آن لعبت نازنین چو لعبت به سر درکشید آستین
122 چو شه دید در خرگه آن ماه را ز مردم تهی کرد خرگاه را
123 در آن ترک خرگاهی آورد دست شکنج نقابش ز رخ برشکست
124 چو دید آفتی دید از اندیشه دور نه آفت یکی آفتابی ز نور
125 پری پیکری شوخ و مست آمده پریوار در شب به دست آمده
126 بهشتی رخی دوزخش تافته ز مالک به رضوان گذر یافته
127 چو سروی به سرسبزی آراسته وزو سرخ گل عاریت خواسته
128 به هر ناوک غمزه کانداختی شکاری ز روحانیان ساختی
129 لبی و چه لب شور بازارها درو قند و شکر به خروارها
130 سمن را تماشا در آغوش او تماشاگه گل بناگوش او
131 چو خسرو در آن روی چون ماه دید صنم خانهای در نظر گاه دید
132 شکاری کنیزی شکر خنده یافت که خود را به آزادیش بنده یافت
133 کنیزی که صاحب غلامش بود ببین تا چه دلها به دامش بود
134 بدانست کان ترک چینی حصار ز خاقان چین شد بر او یادگار
135 ز مردانگیها کز او دیده بود به میدان رزمش پسندیده بود
136 عجب ماند کز پرده بیرون فتاد عجبتر که بازش به کف چون فتاد
137 بپرسید کاحوال خود بازگوی دلم را بدین داستان باز جوی
138 پرستندهٔ خوب صاحب نواز پرستش کنان برد شه را نماز
139 دعا کرد بر تاجدار جهان که تاجت مبادا ز گیتی نهان
140 توئی آن جهانگیر کشور گشای که از داد و دین آفریدت خدای
141 شکوهت ز روز آشکارا ترست ز دولت دلت با مدارا ترست
142 رهائی به تو روز امید را فروغ از تو تابنده خورشید را
143 دگر پادشاهان لشگر شکن یکی تاجور شد یکی تیغزن
144 تو آن آفتابی در این روزگار که هم تیغگیری و هم تاجدار
145 چو در بزم باشی جهان خسروی چو رزم آزمائی جهان پهلوی
146 ندارد چو من خاکی آن دسترس که با آب حیوان برارد نفس
147 که را زهره کاینجا کند ناله نرم که گر زهره باشد گدازد ز شرم
148 سفالی که ماراست ناسفتنیست چو گوئی بگو اندکی گفتنیست
149 من آن سفته گوشم که خاقان چین ز ناسفتگان کرده بودم گزین
150 به درگاه شاهم فرستاد و گفت که درهاست این درج را در نهفت
151 مگر کان سخن را گران دید شاه که کرد از سر خشم بر من نگاه
152 مرا از پس پرده خاموش کرد به یکباره یادم فراموش کرد
153 من از دوری شه به تنگ آمدم ز تنگ آمدن سوی جنگ آمدم
154 نمودم به آوردگاه نخست به اقبال شه آن هنرهای چست
155 دویم ره که بانگی بر ادهم زدم یکی لشگر از روس برهم زدم
156 سوم روز چون بخت یاری نکرد گرفتار دشمن شدم در نبرد
157 نه دشمن نهنگی به کین تاخته ز خشم خدا صورتی ساخته
158 نکشت آن نهنگ ستمگر مرا ببرد آنچنان سوی لشگر مرا
159 سپردم بروسان بیدادگر که این گنج را بسته دارید سر
160 دگر ره سوی جنگ پرواز کرد به پیل افکنی جنگ را ساز کرد
161 چو اقبال شاهنشه پیلتن چو پیلی فکندش بر آن انجمن
162 ز پیروزی شه در آوردگاه سرم بر فلک شد ز نیروی شاه
163 چو دیدم که دام تو دد میکشد کمندت بلا را به خود میکشد
164 به نوعی ز پیچش نگشتم رها که ناکشته دیدم هنوز اژدها
165 به نوعی دلم گشت پیروزمند کزان گونه دیوی درامد به بند
166 همه روس را دل پر از درد شد گل سرخشان خیری زرد شد
167 چو غول شب آیین بد ساز کرد به ره بردن مردم آغاز کرد
168 رسن بسته چون غول بر دست و پای مرا در یکی خانه کردند جای
169 به من بر شده لشگری دیدبان همه خارج آهنگ و ناخوش زبان
170 چو از شب یکی نیمه کمتر گذشت به گوش آمدمهای و هوئی ز دشت
171 بر آمد یکی ابر ظلمات رنگ بران سنگساران ببارید سنگ
172 رقیبان که شب پاس میداشتند ز بیمش همه جای بگذاشتند
173 بجز سرندیدم که از کله کند همی کند و بر دیگری میفکند
174 زبس کلهٔ سر که برکنده بود یکی کوه از آن کله آکنده بود
175 درآمد چو مرغم ز جا برگرفت همه بندم از دست و پا برگرفت
176 به پایین گه تخت شاهم تخت ز پایان ماهی به ماهم رساند
177 به زندان بدم تا به اکنون چو گنج به شادی کنون کرد خواهم سپنج
178 زن آن به که زیور کشد پای او نه زان دان که زندان بود جای او
179 چنانم نماید دل کامیاب که میبینم این کام دل را به خواب
180 پریچهره چون حال خود باز گفت ز شادی رخ شاه چون گل شکفت
181 ببوسید برحلقهٔ نوش او سخن گفت چون حلقه در گوش او
182 کهای تازه گلبرگ نادیده گرد به مهر خدا پیکری در نورد
183 به مهر توأم بیشتر گشت عزم که دیبای بزمی و زیبای رزم
184 به پرخاشگه جانستان دیدمت قوی دست و چابک عنان دیدمت
185 به رامشگه نیز بینم شگرف حریفی نداری درین هردو حرف
186 حریفت منم خیز و بنواز رود دلم تازه گردان به بانگ سرود
187 پریچهره برداشت بنواخت چنگ کمانی خدنگی و تیری خدنگ
188 نوائی زد از نغمههای نوی نو آیین سرودی در او پهلوی
189 که شاها خدیوا جهان داورا خردمند خوبا خرد یاورا
190 سرسبزت از سرزنش دور باد دل روشنت چشمهٔ نور باد
191 جوان بخت بادی و پیروز رای توانا و دانا و کشور گشای
192 کمربسته جانت به آسودگی قبای تنت دور از آلودگی
193 به هر جا که روی آری از نیک و بد پناهت خدا باد و پشتت خرد
194 چنان باد کاختر به کامت شود همه ملک عالم به نامت شود
195 سرآغاز کرد آنگهی راز خویش بزد سوز خویش اندران ساز خویش
196 که نوشین درختی برآمد به باغ برافروخت مانند روشن چراغ
197 گلی بود در بوستان ناشکفت همان نرگسی در چمن نیم خفت
198 میلعل در جام ناخورده بود نسفته دری دست ناکرده بود
199 به امید آن کاید از صید شاه سوی گل نشاط آرد از صیدگاه
200 گل سرخ چیند بهار سپید گهی لاله بیند گهی مشک بید
201 مگر شه ندارد فراغت به باغ که نارد نظر سوی روشن چراغ
202 وگر نی بهاری بدین خرمی چرا رایگان اوفتد بر زمی
203 ز باد خزان هستم اندیشناک که ریزد بهاری چنین را به خاک
204 شهنشه که آواز دلبر شنید ز دل ناله بیدلان برکشید
205 خوش آوازی نالهٔ چنگ او خبر دادش از روی گلرنگ او
206 که روئی چنین نغز گوئی چنین حرامت مباد آرزوئی چنین
207 دل شه چو زان نکته آگاه گشت ازان آرزو آرزو خواه گشت
208 دگر ره توقف پسندیده داشت که تاراج بدخواه در دیده داشت
209 ز ساقی به می دادنی دل نهاد که ره توشه از بهر منزل نهاد
210 یکی جام زرین پر از باده کرد به یاد رخ آن پریزاده خورد
211 دگر ره یکی جام یاقوت نوش بدان نوش لب داد و گفتا بنوش
212 ستد ماه و بوسید و بر لب نهاد به بوسه ستد جام و با بوسه داد
213 شهنشه به یک دست ساغر کشان به دست دگر زلف دلبر کشان
214 گهی بوسه دادی لب جام را گهی لب گزیدی دلارام را
215 بر آن رسم کایین او دلکشست می تلخ با نقل شیرین خوشست
216 چو نوشین میاندر دهن ریختند به خوشخواب نوشین در آویختند
217 در آن آرزوگاه با دور باش نکردند جز بوسه چیزی تراش