- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سپهداری برای کوتوالی بجائی قلعهٔ میکرد عالی
2 یکی دیونهٔ آمد پدیدار به پیش خویش خواندش آن سپهدار
3 بدو گفتا ببین کین قلعه چونست ز رفعت جفت طاق سر نگونست
4 ازین قلعه کسی کاعزاز دارد ببین تا چه بلا زو باز دارد
5 زبان بگشاد آن دیوانه حالی بدو گفتا تو مردی تیره حالی
6 بلا چون ز آسمان میافتد آغاز بقلعه میروی پیش بلا باز
7 بلای خویشتن چون تو تمامی بلائی نیز مطلب ای گرامی
8 ز خویش و از بلای خویش آنگاه خلاصی باشدت کلّی درین راه
9 که افتاده شوی و پست گردی نمانی زنده تا که هست گردی