- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دیده سرگردان و نور دیده دایم در نظر چشم در منظور ناظر لیک از وی بیخبر
2 گرچه عالم را بچشم دوست بیند دیده لیک از بصر پنهان بود پیوسته آن نور بصر
3 دل بسان کوی سرگردان و غافل زان که او وز خم چوگان زلف دوست باشد مستقر
4 نیست بیرون از خم چوگان زلفش یکزمان دل که چون گوئی همیگردد در این میدان پسر
5 من نمیدان که عالم چیست یا خود کیست این عقل و نفس و جسم و چرخش خوانی و شمس و قمر
6 با همه سرگشتگی و جنبش و نور و صفات بیخبر گردون و ز گردون ماه از هر خور ز خور
7 ایدل ار خواهی بببینی دلبران را عیان پاک و صافی ساز خود را آنگهی در خود نگر
8 در صفای خویشتن باید رخ دلدار دید زانکه تو آیینه و دوست در تو جلوه گر
9 چونکه مطلوب تو از تو نیست بیرون بعد ازین مغربی در خویشتن باید ترا کردن سفر