- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دبیر جهاندیده را پیش خواند بیاورد نزدیک گاهش نشاند
2 یکی نامه بنوشت با داغ و درد دو دیده پر از خون و رخ لاژورد
3 ز دارای داراب بن اردشیر سوی قیصر اسکندر شهرگیر
4 نخست آفرین کرد بر کردگار که زو دید نیک و بد روزگار
5 دگر گفت کز گردش آسمان خردمند برنگذرد بیگمان
6 کزو شادمانیم و زو ناشکیب گهی در فراز و گهی در نشیب
7 نه مردی بد این رزم ما با سپاه مگر بخشش و گردش هور و ماه
8 کنون بودنی بود و ما دل به درد چه داریم ازین گنبد لاژورد
9 کنون گر بسازی و پیمان کنی دل از جنگ ایران پشیمان کنی
10 همه گنج گشتاسپ و اسفندیار همان یاره و تاج گوهرنگار
11 فرستم به گنج تو از گنج خویش همان نیز ورزیدهٔ رنج خویش
12 همان مر ترا یار باشم به جنگ به روز و شبانت نسازم درنگ
13 کسی را که داری ز پیوند من ز پوشیدهرویان و فرزند من
14 بر من فرستی نباشد شگفت جهانجوی را کین نباید گرفت
15 ز پوشیدهرویان به جز سرزنش نباشد ز شاهان برتر منش
16 چو نامه بخواند خداوند هوش بیاراید این رای پاسخنیوش
17 هیونی ز کرمان بیامد دوان به نزدیک اسکندر بدگمان
18 سکندر چو آن نامه برخواند گفت که با جان دارا خرد باد جفت
19 کسی کو گراید به پیوند اوی به پوشیدهرویان و فرزند اوی
20 نبیند مگر تخته گور تخت گر آویخته سر ز شاخ درخت
21 همه به اصفهانند بیدرد و رنج ازیشان مبادا که خواهیم گنج
22 تو گر سوی ایران خرامی رواست همه پادشاهی سراسر تراست
23 ز فرمان تو یک زمان نگذریم نفس نیز بیراه تو نشمریم
24 بکردار کشتی بیامد هیون دل و دیدهٔ تاجور پر ز خون