سرفراز آن سر که فارغ از غم سامان از کلیم غزل 229

سرفراز آن سر که فارغ از غم سامان شود

1 سرفراز آن سر که فارغ از غم سامان شود بر سرت گل زن که از دستار روگردان شود

2 هر که چون سوزن زتجریدش بود سررشته ای صد رهش گر جامه پوشانی دگر عریان شود

3 عاشق بیچاره از یک دیده در پاس رقیب وز دگر چشمی بکار خویشتن حیران شود

4 هیچ جا بهر وطن غیر از دیار عشق نیست خانه در آن ملک از سیلاب آبادان شود

5 شوق زخم ما چو سازد جذبه خویش آشکار تیرها در ترکش او جمله چون پیکان شود

6 در چمن ها لاله نبود بلکه ایام حسود می زند آتش بباغ ار غنچه ای خندان شود

7 همچو برق آن آفت صد خرمن هوش و خرد خویش را زان می نماید کز نظر پنهان شود

8 در تماشای پریرویان اقلیم خیال دیده گر بر هم نهی چشمت نگارستان شود

9 غیر غم کز حال دل غافل نمی باشد کلیم کس ندیدم پاسبان خانه ویران شود

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر