-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 صنما، به دلنوازی نفسی بگیر دستم که ز دیدن تو بیهوش و ز گفتن تو مستم
2 دل من به دام عشق تو کنون فتاد و آنگه تو در آن، گمان که: من خود ز کمند عشق جستم
3 دل تنگ خویشتن را به تو میدهم، نگارا بپذیر تحفهٔ من، که عظیم تنگ دستم
4 خجلم که بر گذشتی تو و من نشسته، یارب چو تو ایستاده بودی، به چه روی مینشستم؟
5 به مؤذن محلت خبری فرست امشب که به مسجدم نخواند، چو ترا همی پرستم
6 چه سلامها نبشتم بتو از نیازمندی! مگرت نمیرسانند چنانکه میفرستم؟
7 اگرت رمیده گفتم، نشدم خجل، که بودی و گرم ربوده گفتی، نشدی غلط که هستم
8 به دو دیده خاک پای تو اگر کسی بروید به نیاز من نباشد، که برت چو خاک پستم
9 تو به دیگران کنی میل، چو من چگونه باشی؟ که ز دیگران بدیدم دل خویش و در تو بستم
10 دلم از شکست خویشت خبری چو داد، گفتی؟ دل اوحدی چه باشد؟ که هزار ازین شکستم