-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سلمک الله نیست مثل تو یاری نیست نکوتر ز بندگی تو کاری
2 ای دل گفتی که یار غار منست او هیچ نگنجد چنین محیط به غاری
3 عاشق او خرد نیست زانک نخسبد بر سر آن گنج غیب هر نره ماری
4 ذره به ذره کنار شوق گشادست گر چه نگنجد نگار ما به کناری
5 آن شکرستان رسید تا نگذارد سرکه فروشندهای و غوره فشاری
6 جوی فراتی روان شدست از این سو کاین همه جانها ز آب اوست بخاری
7 از سر مستی پریر گفتم او را کار مرا این زمان بده تو قراری
8 خنده شیرین زد و ز شرم برافروخت ماه غریب از چو من غریب شماری
9 گفت مخور غم که زرد و خشک نماند باغ تو با این چنین لطیف بهاری
10 هفت فلک ز آتش منست چو دودی هفت زمین در ره منست غباری
11 دام جهان را هزار قرن گذشتست درخور صیدم نیامدست شکاری
12 هم به کنار آمد این زمانه و دورش عاشق مستی ز ما نیافت کناری
13 این مه و خورشید چون دو گاو خراسند روز چرایی و شب اسیر شیاری
14 جمع خرانی نگر که گاوپرستند یاوه شدستند بیشکال و فساری
15 رو به خران گو که ریش گاو بریزاد توبه کنید و روید سوی مطاری
16 تا که شود هر خری ندیم مسیحی وحی پذیرندهای و روح سپاری
17 از شش و از پنج بگذرید و ببینید شهره حریفان و مقبلانه قماری
18 چون به خلاصه رسید تا که بگویم سوخت لبم را ز شوق دوست شراری
19 ماند سخن در دهان و رفت دل من جانب یاران به سوی دور دیاری