- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سحری کرد ندایی عجب آن رشک پری که گریزید ز خود در چمن بیخبری
2 رو به دل کردم و گفتم که زهی مژده خوش که دهد خاک دژم را صفت جانوری
3 همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند تو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری
4 در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کند کفر باشد که از این سو و از آن سو نگری
5 گر تو چون پشه به هر باد پراکنده شوی پس نشاید که تو خود را ز همایان شمری
6 بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان که نشاید که خسان را به یکی خس بخری
7 حیله میکرد دلم تا ز غمش سر ببرد گفتم ای ابله اگر سر ببری سر نبری
8 شمس تبریز خیالت سوی من کژ نگریست رفتم از دست و بگفتم که چه شیرین نظری