1 سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار میآید درخت شوقم از برگش به برگ و بار میآید
2 ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب که سیل گریهٔ این دیدهٔ بیدار میآید
3 حروف نامهام بینقطه آن بهتر که از چشمم بسست این قطرههای خون که بر طومار میآید
4 نمیآید ز من کاری درین اندوه و سهلست این گر آن دلدار شهر آشوب من در کار میآید
5 نگارینا، به خاک آستانت فخرها دارم نمیدانم چرا از من چنینت عار میآید؟
6 اگر بیچارهای نزد تو میآید، مکن عیبش کمندش چون تو در خود میکشی ناچار میآید
7 مپرس از اوحدی حال نماز و صوم و قرایی که مسکین این زمان از خانهٔ خمار میآید